وقتي که نشستم تا مطالعه کنم، نيمکت پارک خالي بود. در زير شاخه هاي طويل و پيچيده درخت بيد کهنسال، دلسردي از زندگي دليل خوبي براي اخم کردنم شده بود، چون دنيا مي خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکي با نفس هاي بريده به من نزديک شد. درست مقابلم ايستاد و بدون آن که مستقيم در چشم هايم نگاه کند با هيجان بسيار گفت: "نگاه کن چه پيدا کرده ام!" در دستش يک شاخه گل بود و چه منظره رقت انگيزي! گلي با گلبرگ هاي پژمرده. از او خواستم گل پژمرده اش را بردارد و برود بازي کند. تبسمي کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او به جاي آن که دور شود، به زحمت کنارم نشست و گل را جلوي بيني اش گرفت و با شگفتي فراوان گفت: "بوي خوبي مي دهد! به همين دليل آن را چيدم. بفرماييد! مال شما."
آن گل هرز پژمرده شده بود و رنگي نداشت، اما مي دانستم که بايد آن را بگيرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اين رو دستم را به سوي گل دراز کردم و پاسخ دادم: "ممنونم." ولي او به جاي اين که گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دليل يا نقشه اي آن وقت بود که براي نخستين بار فهميدم پسري که گل پژمرده را در دست داشت، نمي توانست ببيند، نابينا بود! ناگهان صدايم لرزيد، چشمانم از اشک پر شد.پسرک تبسمي کرد و گفت: "قابلي ندارد." و رفت تا بازي کند. توسط چشمان بچه اي نابينا، سرانجام توانستم ببينم، مشکل از دنيا نبود، مشکل از خودم بود و به جبران تمام آن زماني که خودم نابينا بودم، با خود عهد کردم زيبايي زندگي را ببينم و قدر هر ثانيه اي که مال من است را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوي بيني ام گرفتم و رايحه گل سرخي زيبا را احساس کردم.
صابر خطيبي
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید