---------------------------------------------------------------
سال اول دبیرستان با چیزی روبرو شدم که هیچوقت توی ذهنم نمی گنجید؛ اینکه یه نفر توی ایران زندگی کنه، مُهر مسلمونی روی پیشونیش باشه، ولی خدا رو هم قبول نداشته باشه!
این واسه ی منی که توی یه دنیای محدود زندگی می کردم یه شوک بزرگ روانی بود که تا مدت ها تمام ابعاد ذهن منو تحت الشعاع قرار داده بود.
با خودم فکر می کردم: ما که ظاهرمون تقریبا برابره،هر دومون نماز نمی خونیم، هردومون قرآن نمی خونیم و غیره.. پس فرق من که خدا رو قبول دارم با اون چیه؟؟بخاطر یه سری مشکلاتی که داشتم به نت پناه آورده بودم و خدا انقدر منو دوست داشت که منو با کسایی آشنا کرد که به کل مسیر زندگیو تغییر دادن...
وقتی این مسائل رو براشون گفتم،خیلی کمکم کردن و مسیر فکریمو تغییر دادن..کم کم خیلی سوال برام پیش اومد..حتی درمورد حجاب
راستش من به راحتی برای چادر قانع نشدم..مدت ها طول کشید و انقدر با خودم درگیر بودم تا بالاخره به درجه ای رسیدم که اصلا و به هیچ عنوان برام مهم نبود دیگران چی درموردم می گن...
دقیقا نمی تونم بگم چطوری حجاب رو برام جا انداختن، چون اون فرد،با سوال و جواب از خودم کاری می کرد که به نتیجه برسم و راستش الان زیاد سوالا رو یادم نیست ولی در نهایت منو به باور و اعتقادی رسوند که درمورد حجاب درسته..
و من فهمیدم که حجاب،فقط به چیزی که موها و بدن رو می پوشونه ختم نمی شه و خیلی فراتر از این حرفاست.. منی که حتی نمی تونستم تصور کنم یه روزی مقنعه مو درست و حسابی سر کنم،الان چادر سرم می کنم و خیلی خیلی راضی ام..به قدری دوسش دارم که حد نداره و هرکسی که بخواد کوچکترین خدشه ای بهش وارد کنه،ازش به شدت ناراحت میشم
آخه مادر و پدرم و تمام اطرافیانم راضی به چادری شدن من نبودن
من،خانواده ای دارم که اجازه نمی دن خودم به تنهایی جایی بریم و برای همینم چادر خریدن برام مقدور نبود، از طرفی هم مادرم به هیچ عنوان نمی پذیرفت خودش برام چادر بخره. به مادر یکی از دوستام سپرده بودم برام چادر بگیره و هروقت دیدمش پولش رو تقدیم کنم ولی خدا دوستم داشت و زودتر از اینا جور شد؛ توسط یکی از اقوام که شاید دومین نفری بود که از تصمیم من خیلی خوشحال می شد -اولین نفر مادر بزرگم بود- یه روز منو برد بازار و برام چادر خرید و من تا عمر دارم ازش متشکرم...
دوستام خیلییییییی تعجب می کردن، بعضیاشون می گفتن دوست پسرت ازت خواسته! درصورتی که هیچوقت دوستی از جنس مذکر نداشتم. بعضیاشون سعی می کردن با تیکه هایی که می نداختن منو نسبت به این تصمیم،سرد کنن. بین آنها تنها کسی که منو خیلی کمک کرد، دوست صمیمیم بود که خیلی دوسش دارم و ازش ممنونم بخاطر تمام حمایت هایی که از من کرد...
خانواده م دیگه الان در حال حاضر هیچ نظری ندارن، گاهی تیکه می ندازن و می گن دیگه بسه و فلان ولی اهمیتی نمی دم...
تمام افرادی که اطراف من بودن سعی می کردن با ضربه زدن به اعتماد به نفسم منصرفم کنن ولی من اول از همه قید تمام این چیزا رو زدم چون چیزی که برام مهم بود، رضایت خدا بود...
حدود 5ماه می گذره و همچنان با دیگران درگیرم ولی مهم نیست...من به بالاتر از این ها فکر می کنم...به اوج!!