به گزارش
خبرنگار اجتماعی باشگاه خبرنگاران، شکل و شمایل یک خواستگار را نداشت، با شلوار جین، تی شرت و یک کوله پشتی آمده بود خواستگاری، پدرم که از طرز نگاهش معلوم بود نپسندید و مادرم هم کاملا تابلو بود که با روگرفتنش از پسره خوشش نیامده...
آمدم چایی بیاورم که مادرم گفت: نمیخواهد اصلا بیایی خودم تا چند دقیقه دیگر دست به سرشان میکنم بروند...
من گفتم مادر زشت است بگذار چایی بیاورم صبح که مادرش زنگ زد بگو جوابمان منفی است ..مادرم سر به علامت رضایت نشان داد و رفت....
چای را گرداندم مادر پسر جوان شروع کرد به صحبت کردن که مهدی اینقدر درس خوانده.. آنها یک خانواده فرهنگی هستن و پدر مهدی که یک معلم بوده فوت کرده است و ...
لابهلای حرفهای مادر مهدی متوجه شدم او مرا سر کارم دیده و از من خوشش آمده است ولی هرچه فکر کردم و به ذهنم فشار آوردم او را به یاد نیاوردم...
فردای خواستگاری رفتم سرکار و به الهه دوستم همه چیز را با طنز و شوخی تعریف کردم و گفتم راستی تو او را میشناسی؟ الهه دوستم همین که اسمش را شنید از جا پرید و گفت: همین طبقه بالا کار میکند، پسر خوبی است، بعد رفت سراغ یکی از همکارهایمان که مهدی را بهتر میشناخت...
او را صدا زد و راجع مهدی از او پرسید، همکارمان که مرد مسنی بود با خنده گفت: حالا خواستگار کدام یکی از شماست؟!
سرخ شدم و سرم را پایین انداختم، همکارم گفت: اگر مهدی از دختر من خواستگاری میکرد بیهیچ شرط و شروطی قبول میکردم، این پسر جواهر است...
ابرویی بالا دادم به الهه نگاه کردم و به خانه بازگشتم ... همه چیز را به پدر و مادرم گفتم: پدر گفت حالا که همکارانت این چنین گفتند بهتر است با فکر بیشتری جواب بدهی خوب است اگر چند مرتبه دیگر با هم حرف بزنید؛ اما مادرم هنوز از مهدی متنفر بود و فکر میکرد حرف همکارانم دروغ است...
روز بعد وقتی منتظر تاکسی بودم، متوجه شدم یک پژوی قرمز دارد بوق میزند... دیدم مهدی است، سلام کردم و از من خواست تا خانه مرا برساند، خلاصه با کلی تعارف و اصرار سوار ماشینش شدم، منتظر بودم یک کلمه از خواستگاری بگوید تا جواب منفی را به او بدهم... اما مهدی هیچ نگفت... تمام مسیر از گرفتاریها و شادمانیهای آن روزش تعریف کرد و از اینکه چقدر کارش را دوست دارد و چقدر در زندگی تلاش کرده است...
روز بعد و روزهای بعد مرا به خانه میرساند... هنوز مادرش تلفن نکرده بود تا جواب ما را بگیرد، مهدی هم یک کلمه از خواستگاری نمیگفت، بالاخره بعد از چند روز خودم سر صحبت را باز کردم و گفتم: راستی چرا شما نظر مرا بابت خواستگاریتان نمیپرسید؟!
خندهای کرد و گفت: خوب نظرتان منفی است، این را که میدانم... فکر میکنید چرا مادرم تلفن نکرده است؟ چون مطمئن هستیم جواب شما منفی است...
جا خوردم با اخم گفتم: پس چرا باز هم اصرار دارید هر روز مرا تا خانه برسانید؟ خیلی جدی جواب داد: خوب برای اینکه مرا بیشتر بشناسید و شاید هم توانستم نظرتان را عوض کنم.
واقعا مهدی خیلی رک و راست بود...
همه حرفهایی که بین ما رد و بدل میشد را به مادر و پدرم میگفتم آنها هم کم کم از مهدی خوششان آمده بود...
بالاخره یک روز مهدی از من پرسید: اگر مادرم زنگ بزند و شما را به خانمان دعوت کند قبول میکنید؟
من که انگار با یک نیرویی داشتم به سمت مهدی کشیده میشدم قبول کردم، فردا شب وارد خانه رویایی مهدی و مادرش شدیم خانه پر از گلدان، کتاب و اشیا تاریخی بود.
خلاصه بعد از چهار ماه که از آن خواستگاری گذشت من به عقد مهدی درآمدم، یادم است روز عقدمان وقتی آمد محضر و دیدم با شلوار جین آمده بهش گفتم: همین کارها را میکنی که آدم را به شک میاندازی!
خندید و گفت: نه همین لباس زیباست نشان آدمیت...!! ولی بهم قول داد روز عروسیمان کت و شلوار بپوشد...
حالا ده سال از زندگی مشترکمان میگذرد و مهدی بهترین پدر برای فرزندانش، بهترین دوست و بهترین همسر برای من است، خوشحالم که کمی به او وقت دادم تا همدیگر را بهتر بشناسیم... .
انتهای پیام/