به گزارش
خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی
ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، "6410" است. ا
و
دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت
توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب
"سید الاسراء" مفتخر شد. آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند:
"
لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و
پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه
نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و
انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند." باشگاه خبرنگاران
در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام،
زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت چهل و نهم این خاطرات
به شرح ذیل است:
قبل از ادامه خاطرات شهید، خاطرهای از همسر حسین لشگری با عنوان "اولین جرقههای امیدواری" در کتاب آمده که میخوانیم:"
یکی از همسایگان ما روزهای عاشورا نذری میداد و من در این چند سالی که لشگری اسیر بود در نذر آنها شرکت میکردم.
دیگهای غذا را روی پشت بام بار میگذاشتند. سال 1314 بود و صبح عاشورا. من طبق هر ساله که برای پخت غذا شرکت میکردم، آن سال نرفتم. از این که در این چند سال جواب نذرم داده نشده بود دلشکسته بودم.
خانم و آقای همسایه از این که من نرفتم، به در خانه آمدند و گفتند چرا نمیآیی؟ گفتم: امسال اصلاً بیرون نمیخواهم بروم.
ایشان گفت: شما بیایید بالا و یک کاسه آب توی دیگ بریزید و برگردید. بالأخره با اصرار آنان رفتم و یک کاسه آب ریختم آمدم پایین.
سر ظهر برای من غذا آوردند ولی من نخوردم. شام غریبان، علی شمع برد پایین با بچهها شام غریبان گرفت ولی من نرفتم.
فردای آن روز 11 محرم از طرف کمیته اسرا مراسمی گرفته بودند و من را دعوت کردند. بعد از مراسم به من گفتند آقایی از وزارت امور خارجه آمدهاند و میخواهند با شما صحبت کنند.
ایشان گفتند از طریق صلیب سرخ، آقای لشگری را در عراق دیدهاند و نامهای برای شما نوشتهاند.
نامه را به دستم دادند. آرم صلیب سرخ داشت. چند خط بیشتر نبود. فکر کردم دروغه و اینها میخواهند من را امیدوار کنند، چون دست خط حسین از یادم رفته بود.
آن آقا از من خواست برای حسین نامه بنویسم و با ناباوری این کار را کردم. وقتی نامههای بعدی و عکس حسین را در اسارت دیدم، مطمئن شدم ایشان زندهاند ولی بسیار پیر و شکسته، وقتی عکسها را دیدم تا چندین ساعت گریه کردم."
ادامه خاطرات شهید لشگری به این شرح است:" سوار همان ماشینهایی که آمده بودیم شدیم و راه رفته را برگشتیم. در سلول باز شد، من داخل شدم. حوله را از سرم برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم. پیش خودم گفتم 20 دقیقه پیش کجا بودیم و حالا کجا هستی. خدایا میشود دوباره این صحنه تکرار شود!
با همین افکار کارت ویزیت «مارک» را بیرون آوردم و مدتها آن را نگاه کردم. پس از چند دقیقه نگهبان آمد و گفت: سینی را بده برای ناهار!
پس از خوردن ناهار، رادیو را باز کردم و اخبار ساعت 14 را گوش دادم. روی تخت دراز کشیدم و به فکر نامه نوشتن و ایران و خانوادهام افتادم. چشمهایم آرام آرام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
از فردا صبح سعی کردم برنامه روزانه را دقیق انجام دهم و کمتر به خیال و رویا بپردازم. روزها و شبها گذشت و ثانیهها هر کدام به نوبه خود آهنگ انتظار را برای من مینواختند که سرانجام چه خواهد شد.
لحظهای که نامه من را همسرم میبیند چه حالی دارد. پسرم برای اولین بار دست خط پدر را مشاهده میکند، درباره پدر چه نظری دارد. او که 16 سال فقط با واژه پدر آشنا بوده و یا گاهگاهی هم به آلبوم خانوادگی مراجعه و به بهانههای مختلف میخواسته پدر را ببیند ولی چیزی جز یک عکس از پدر در آلبوم ندیده است.
نکند زن و فرزندم در بمباران و موشکباران شهرها کشته شدهاند. نه خدایا! حتماً اینگونه نخواهد بود و من دوباره آنها را خواهم دید. خواهر و برادرهایم، پدر و مادر پیرم از دوری من چه کردهاند؟
این صحنهها در تمام مدت در ذهنم مرور میشدند. گرچه سعی میکردم آنها را بیرون کنم؛ ولی هیچ وقت این کار عملی نشد.
ابوفرح به ملاقاتم آمد و در جواب سوال من از نامه گفت: ما هم منتظر هستیم تا کمیته قربانیان جنگ ما را خبر کند.
ساعت 10/5 صبح 1374.5.6، ابوفرح دریچه سلول را گشود. بلافاصله کنار پنجره رفتم و احوالپرسی کردم و از او خواستم داخل بیاید. ابوفرح به همراه آرایشگری که نامش قاسم و معروف به قاسم حلاق بود وارد سلول شدند.
قاسم شیعه بود و با پدرش در بیرون از زندان هم آرایشگاه داشتند. ابوفرح بلافاصله روی تخت نشست و سیگارش را روشن کرد. او به قاسم گفت: سرو صورت ابوعلی را خوب اصلاح کن فردا ملاقاتی دارد. پرسیدم: جواب نامههایم آمده؟
ابوفرح در حالی که لبخندی به لب داشت گفت: بیخودی آرایشگر نیاوردم. فردا مارک میخواهد تو را ببیند. با شنیدن این که جواب نامهام آمده آنچنان خندهای در دل کردم که شاید یکی از آن خندههای واقعی است که در تمام طول زندگیم کردهام. ابوفرح برای فردا صبح ساعت 8 با من قرار گذاشت و از سلول بیرون رفت.
من سعی کرده بودم در این مدت برنامههای روزنامهام را دقیق انجام دهم. با این خبر موجی به زندگی آرام من خورد که همهاش هیجان و اضطراب بود. با رفتن قاسم از سلول هزاران فکر و خیال به من هجوم آورد. نمیدانستم در جواب نامه من چه نوشتهاند. آیا نامه از طرف همسرم و پسرم است یا از پدر و مادرم؟ نکند کسی دیگر نوشته که همسر تو ازدواج کرده و رفته و یا این که اتفاق دیگری افتاده که من از آن بیخبرم؟
هر چه زودتر میخواستم به نامه دسترسی پیدا کنم. سعی کردم بخوابم ولی نشد. خواستم کتاب بخوانم، نتوانستم؛ تمرکز نداشتم. تسبیح به دست گرفتم و راه رفتم و ذکر گفتم. آن روز نوبت هواخوری بود، نگاهی به ساعت کردم 6 بعد از ظهر را نشان میداد و از وقت هواخوری گذشته بود.
رادیو را روشن کردم ولی فکر نامهها مرا راحت نمیگذاشت. تلویزیون را روشن کردم. با آب سرد دوش گرفتم و بالأخره شب را در خواب و بیداری به صبح رساندم. با خوردن صبحانه لباس پوشیدم و آماده برای رفتن شدم..."
ادامه خاطرات امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر میشود. انتهای پیام/