انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
بذارید یه داستان کوچک برایتان بگوییم روزی از روزگار پادشاهی ستمگر حکومت می کرد ویک نفر رابیخودی زندانی کرده بود زندانی خیلی عاقل بود بهرطریقی بود به پادشاه خبر رساند گفت من یک اختراع میکنم ولباسی درست می کنم که تمام دنیا به ان حسودی کنند وخیلی می درخشد وبرای ساختش از طلا هم باید استفاده شود پادشاه به گفت ازادت میکنم اگر راست بگویی مرد زندانی گفت ولی حرامزاده ها انرا نمی بینند پس پادشاه دستورداد هرچه می خواهد در اختیارش بذارند طلا و جواهرات زندانی گفت مثلا یک ماه کار تمام می شود بعد از ده روز پادشاه به وزیر گفت برو ببین تا کجا پیش رفته وزیر پیش زندانی رفت و گفت چکار کردی فلانی زندانی گفت نگاه کن دارم درست می کنم قسمتی از انرا درست کرده ام وزیر نگاه کرد مرد زندانی تند دستهایش را مثل دوختن بهم می زد ولی هیچ چیز پیدا نبود به خود گفت وای که بدبخت شدم من حرامزاده ام چون انرا نمی بینم وسپس پیش شاه رفت وگفت خیلی خوب پیش رفته یک سومش درست شده بار دوم هم اینجور به پایان رسید سی روز تمام شد شاه تا صبح طاقت نمی اورد به وزیر گفت برو زندانی ولباس مخصوص را بیاور وزیر رفت وبه زندانی گفت لباس را که درست کرده ایی زندانی گفت یعنی خدا نخواسته تو نمی بینی وزیر که نمی توانست چیزی بگویید سینی را اورد وزندانی لباس دروغین را توی سینی با احترام پیش شاه برد به اتاق پادشاه رفت سلامی کردند و زندانی روبه شاه گفت دیدی قولم درست بود چقدر قشنگ در امده شاه هر چه نگاه می کرد چیزی نمی دید متعجب شد ولی به روی خود نمی اورد بگوید لباسی نمی بینم ومهر حرامزاده می خورد پس گفت احسنتم فیکه بارکلا چه لباسی چقدر قشنگ چه زیبا افرین به این زندانی جواهرات وهر چه می خواد بدهید و انرا ازاد کنیید زندانی رفت پی کار خودش شاه که خیال می کرد لباس تازه کمی هم گشاد بود تنش کرد به جارچیان گفت فردا همه در میدان شهر جمع شوند تا همه لباس بی همتای اور ببینند در بین را که اورا حمل می کردند بچه ها شاه را لخت دیدن شروع به خندیدن کردن وبا اشاره به او می خندیدند شاه دستور می داد هر کس را که می خندید سرش را قطع کنند هنوز به میدان نرسیده بود سرهای زیادی را زدند اخرش یک نفر عاقل امد شاها چرا همه را می کشی این چه وضعی است چرا لباس نپوشیدی شاه گفت حرامزاده توهم حرامزاده ای اخرش همه گفتن بخدا هچی تنت نیست لختی عورتتو بپوشان ان زندانی به تو دروغ گفته است ما که اب این یخها را ندیدیم شاید این باران باشد چند روز پیش بارید