به گزارش مجله شبانه باشگاه
خبرنگاران، روزی که از ماجرای زندانی شدنش میگفت، یک روز از مراسم هفتم پسرش گذشته بود و مصطفی هنوز نمیخواست باور کند که قاتل پسر تازه دامادش است.
پسری که این روزها حتی نمیداند در کدام قطعه وادی رحمت دفن شده و در هیچ کدام از مراسمهایش هم نبودهاست. مصطفی مردی 41 ساله است که به اتهام قتل پسرش در زندان به سر می برد. مردی 41 ساله که در این سن، دو پسر بیست و هجده ساله و یک عروس دارد.
زندگیات چطور بود؟کارمند شهرداری بودم، خانهای ازطرف اداره به من داده بودند تا چند سال در آن زندگی کنم اما آنقدر از نظر مالی ضعیف بودم که با همه اخطارها، خانه را خالی نکردم. بالاخره از من به اتهام تصرف خانه شکایت شد و یک سال قبل، از کار معلق شدم تا خانه را خالی کنم. دنبال پولی برای کرایه خانه بودم. همسرم هم به خاطر فقر و نداریام، همیشه قهر میکرد و به خانه پدرش در تبریز میرفت.
برای دو پسرم هادی و حامد هم پدر بودم، هم مادر. همکارانم کمک کردند تا یک مغازه جگرکی در شهرک صنعتی چهاردانگه روبهروی امامزاده باز کنم. تا اینکه مسئولان اداره بالاخره با پادرمیانی همکارن اجازه دادند تا سر کارم برگردم. البته چند روز طول کشید تا تمام موافقتها انجام شود. چهار یا پنج سال این کش و قوسها ادامه پیدا کرده بود.
خوب، بعد چه شد؟چون خودم زود ازدواج کرده و خیلی در زندگی سختی کشیده بودم، نمیخواستم پسرهایم زود ازدواج کنند. تمام تلاشم برای خوشبختی آنان بود، اما هادی دو پایش را در یک کفش کرد تا با دختر مورد علاقهاش ازدواج کند. چارهای جز موافقت نداشتم. البته عروسم دختر خیلی خوبی است، اما میخواستم هادی ابتدا توانایی اداره یک زندگی را داشته باشد و بعد زن بگیرد. به خاطر اختلاف با همسرم، پسرهایم عصبی شده بودند. هادی خیلی با من دعوا میکرد. حتی دست رویم بلند میکرد و فحش میداد. قهر آخری همسرم پنج سال پیش شروع شده بود و دیگر حاضر نبود به خانه برگردد. سه ماه قبل هم تصمیم گرفتیم توافقی از هم جدا شویم.
چرا هادی را کشتی؟مصطفی ناباورانه اشکهایش را پاک میکند: نه، نگویید او را کشتم، جگرگوشهام بود، پسرم بود از وقتی نامزد کرده بود، در خانه پدر خانمش در سه راه آدران میماند و کمتر به خانه میآمد. روز حادثه، ساعت سه و نیم بعد از ظهر به خانه رفتم. در حال خرد کردن جگر برای مغازه بودم که هادی تماس گرفت و گفت پای حامد در رفته و پول میخواهم تا او را به بیمارستان ببرم. نگران شدم، گفت حامد همین جا خانه پدر خانمم است. گفتم من پنجاه هزار تومان از فروش چند روزه دارم، خودم به خانه پدر خانمت میآیم تا هم عروسم را ببینم و هم حامد را به بیمارستان ببرم. گفت لازم نیست، خودم به خانه میآیم و پول را میگیرم.
نیم ساعتی طول نکشید که آمد. با لگد به در و دیوار میزد و فحاشی میکرد. اول یخچال را از برق کشید و بعد تلویزیون را جمع کرد و گفت اینها را میبرم تا بفروشم. التماسش کردم پنجاه هزار تومان را بگیرد تا خودم تا فردا مبلغی جور کنم. گفت همین حالا باید صد هزار تومان بدهی. اگر میدانستم چه اتفاقی خواهد افتاد، میگفتم همه خانه را جمع کند و ببرد و ساکت میماندم. باور کنید فقط چاقو را در حین حرف زدن و التماس بالا بردم و نمیخواستم او را بزنم. من که هیچ وقت دلم نمیآمد دست روی بچههایم بلند کنم، چطور میتوانستم بچهام را با چاقو بکشم؟!
یکدفعه هادی روی زمین افتاد و با ناباوری دیدم چاقو به پهلوی چپش خورده است. با همان دستانی که به خاطر جگر خونی شده بود، او را در آغوش گرفتم و گفتم غلط کردم، همه زندگیام را ببر. با گریه و داد و فریادهایم همسایهها آمدند و بعد پلیس آمد و مرا به کلانتری برد.
همسرت از این اتفاق خبر دارد؟بله، در حالی که من در آگاهی و بازداشت بودم، پسرم را به تبریز برد و او را در وادی رحمت دفن کردند. فامیلهایمان هم آنجا برایش مجلس ختم گرفتند.
چه مدت از این اتفاق گذشته است؟8 روز. دیروز مراسم هفتم پسرم بود و چون هیچ کس دنبال کارم نیامده، پولی نداشتم تا حتی برایش خرما بخرم و خیرات کنم. از حامد هم خبری ندارم. طفلک بچهام آواره شده است.
مصطفی میداند که به خاطر ولی دم بودنش، قصاص نخواهد شد؛ اما به فکر آزادی هم نیست، تنها دغدغهاش حامد است که نمیداند کجاست و بعد از این چه بر سر وی خواهد آمد.