به گزارش خبرنگار اجتماعی باشگاه خبرنگاران: روز دهم محرم سال 61 هجری قمری امام حسین (ع) و یاران ایشان به دستور یزید بن معاویه و ابن زیاد ملعون و بدست عمر بن سعد، شمر ذی الجوشن و سپاه کفار به شهادت رسیدند.
به فرمان یزید ابن زیاد کاروان اسرا و شهدای عاشورا را از کوفه به شام فرستاد. در مسیر کاروان اسرا و شهدای عاشورا از کوفه به شام وقایع و رویدادهای بسیار اتفاق افتاد.
در این بخش از گزارش به برخی از این رویدادها اشاره می کنیم؛ در مسیر کاروان اسرا و شهدای عاشورا مشکلات اسارت و راه طولانی، دوری پدر همچنان حضرت رقیه (س) را می سوزاند، سختی راه بر دختر امام حسین(ع) فشار آورده بود.
ایشان شروع به گریه و ناله کرد و به یاد عزت و مقام زمان پدر، اشک ها ریخت گویا نزدیک بود روحش پرواز کند و در آن بیابان به بابا بپیوندد.
یکی از دشمنان تا فریاد ضجه را شنید به حضرت رقیه گفت: ای کنیز! ساکت باش، زیرا من با گریه تو ناراحت می شوم.
آن حضرت (س) بیشتر اشک ریخت و بار دیگر آن ظالم گفت: ای دختر خارجی! ساکت باش، حرف های زجر دهنده ی آن مزدور، قلب دختر امام (ع) را شکست رو به سر مبارک پدر نمود و گفت: ای پدر! تو را از روی ستم و دشمنی کشتند نام خارجی را هم بر تو گذاردند.
پس از این جمله ها، آن ظالم غضب کرد و با عصبانیت، حضرت رقیه (س) را از روی شتر گرفت و از بالا بر روی زمین انداخت.
تاریکی شب بر همه محیط سایه افکنده بود حضرت رقیه(س) از ترس، شروع به دویدن در آن تاریکی کرد.
سختی،خار و خاشاک زمین، پاهای کوچک او را مجروح نمود. آن حضرت (س) با همه خستگی باز می دوید .
در همان هنگام، قافله متوجه نیزه اش شد که سر مبارک امام حسین(ع) بر بالای آن بود نیزه به زمین فرو رفته بود.
دشمن هرچه کرد که آن را در آورد نتوانست.
رئیس قافله نزد امام سجاد(ع) آمد و سبب این ماجرا و حکایت را پرسید.
امام فرمود: یکی از بچه ها گم شده است تا او پیدا نشود. نیزه حرکت نخواهد کرد. حضرت زینب (س) با شنیدن این سخن خود را از بالای شتر به روی زمین انداخت.
ناله کنان به عقب برگشت تا گمشده را پیدا کند.
حضرت زینب (س) به هر سو می دوید،ناگهان چشمش به یک سیاهی افتاد. جلو رفت تا به آن رسید در آنجا یک زن را دید که سر کودک گمشده را به دامن گرفته است! رو به آن زن نمود و پرسید: چه کسی هستید؟ آن خانم فرمود: من مادر تو، فاطمه ام، گمان می کنی من از یتیم های فرزندم غافلم!
حضرت زینب(س)، حضرت رقیه (س) را گرفت و به کاروان رساند، قافله به راه افتاد.
کاروان اسرا و شهدای عاشورا و کربلا به نزدیکی شام رسید.
به فرمان یزید کاروان اسرا و شهدای عاشورا برای تزیین کردن و چراغانی کردن شهر شام در نزدیکی شام توقف کرد.
پس از اینکه شهر شام آذین بندی شد کاروان اسرا و شهدای عاشورا حرکت کرد.
مردم شام در دو صف برای تماشای کاروان ایستادند.
بسیاری از مردم تا نگاهشان به کاروان اسرا و شهدای عاشورا افتاد، با اندوه فراوان گریستند.
در میان جمعیت مرد یهودی به نام یحیی ایستاده بود ناگهان متوجه تلاوت قرآن توسط سرمبارک امام حسین(ع) شد، با تعجب برآن حضرت (ع) نگریست و جامه ای از خز به حضرت امام سجاد (ع) هدیه داد.
در این هنگام زنی از خانه اش بیرون آمد و به کودکان اهل بیت (ع) طعام داد. حضرت زینب (س) فرمود: صدقه دادن بر ما حرام است.
زن گفت: این صدقه نیست ، آن نذری است که مدتهاست بر عهده ی من است.
زمانی که کودک بودم، سخت بیمار شدم، پدر و مادر نزد امام علی(ع) و فاطمه زهرا(س) رفتند و شفاعت مرا از حضرت فاطمه (س) خواستند.
حضرت فاطمه(س) از کودک خردسالش امام حسین(ع) خواست تا بر سر من دست بکشد و شفای مرا از خدا بخواهد.
در این هنگام من توسط امام حسین (ع) شفا یافتم. از آن زمان برای دیدار دوباره امام حسین(ع) نذر کردم تا به اسرایی که از شام عبور می کنند این نذری را عطا کنم. حضرت زینب (س) فرمود: بیا که نذرت ادا شد. من زینب دختر علی (ع) هستم و این سر بریده امام حسین(ع) است.
آن زن تا سر مبارک امام حسین(ع) را دید، آنچنان فریاد زد و سپس بر زمین افتاد و بی هوش شد...
پس از اینکه کاروان اسرا و شهدای عاشورا نزد یزید ملعون رفتند حضرت زینب (س) جامه ای کهنه برتن داشتند و در گوشه ای نشستند و کنیزان ایشان دور آن حضرت (س) جمع شدند.حضرت زینب (س) با دیدن اهانت های یزید بن معاویه خبیث به امام حسین(ع) گریست و خطابه ای کوبنده و آتشین خواند.
پس از خطبه حضرت زینب (س) حتی یزید ملعون نیز گریه کرد، رو به حضرت زینب (س) کرد و گفت: شما از این لحظه آزاد و مختارید هر کجا دوست دارید سکونت یابید.
آن ملعون گفت: هر حاجتی دارید بگویید: حضرت زینب (س) از یزید ملعون سه چیز خواست: عمامه نیایش پیغمبر(ص) که آن را از سر امام حسین(ع) برداشته بودند، مقنعه مادرش فاطمه (س) که آن را از زینب (س) ربوده بودند و پیراهن برادرش امام حسین(ع) را که از بدنش بیرون آورده بودند.
انتهای پیام/