سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

شعرآئینی (شب نهم محرم /تاسوعا)؛

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین(ع)

شب و روز نهم محرم متعلق به قمر بنی هاشم حضرت اباالفضل عباس(ع) که در ادامه اشعار مختص به این مناسبت را قرار داده ایم.

به گزارش خیمه گاه؛


به تيغ قهر زدي خاندان مادري‌ات را
كه آشكار كني غيرت برادري‌ات را
عمو تو باشي و اهل حرم جواب نگيرد؟
فرات منتظر است اقتدار حيدري‌ات را
كسي نديد كه يك لحظه هم بروز ندادي
در آن شكوه عقابي، دل كبوتري‌ات را
اگر چه كينه‌ی آن قوم، خون پاك تو را ريخت
زبان گشود عرب قصه‌ی دلاوري‌ات را
چنان حسين، ز پاكان هاشمي است نژادت
اگر قبول نكردي دمي برابري‌ات را
تو ماه بني‌هاشمي كه دختر خورشيد
همان نخست پذيرفته بود مادري‌ات را
مهدي فرجي


مشك برداشت كه سيراب كند، دريا را
رفت تا تشنگي‌اش، آب كند دريا را
آب روشن شد و عكس قمر افتاد در آب
ما ه مي‌خواست، كه مهتاب كند دريا را
تشنه مي‌خواست ببيند، لب او را دريا
پس ننوشيد كه سيراب كند دريا را
كوفه شد علقمه، شق‌القمري ديگر ديد
ماه افتاد، كه محراب كند دريا را
تا خجالت بكشد، سرخ شود چهره‌ی آب
زخم مي‌خورد، كه خوناب كند دريا را
ناگهان موج برآمد، كه رسيد اقيانوس
تا در آغوش خودش، خواب كند دريا را
آب مهريه‌ی گل بود و الّا خورشيد
در توان داشت، كه مرداب كند دريا را
كاش روي دل خشكيده‌ی ما آن ساقي
عكسي از چشم خودش قاب كند دريا را
روي دست تو نديده است كسي، دريا دل
چون خدا خواست كه ناياب كند دريا را
سید حمیدرضا برقعي


ماه بنی هاشم
به تیغ قهر زدی خاندان مادری‌ات را
که آشکار کنی غیرت برادری‌ات را
عمو تو باشی و اهل حرم جواب نگیرد؟
فرات منتظر است اقتدار حیدری‌ات را   
کسی ندید که یک لحظه هم بروز ندادی
در آن شکوه عقابی دل کبوتری‌ات را
اگر چه کینه‌ی آن قوم، خون پاک تو را ریخت
زبان گشود عرب قصه دلاوری‌ات را
چنان حسین ز پاکان هاشمی است نژادت
اگر قبول نکردی دمی برابری‌ات را
تو ماه بنی‌هاشمی که دختر خورشید
همان نخست پذیرفته بود مادری‌ات را
مهدی فرجی


حضرت عباس علیه السلام
داری به یک فرات بدل می‌کنی مرا
مضمون صد شریعه غزل می‌کنی مرا
من عمق بی‌کسی تو را درک می‌کنم
وقتی شبیه مشک، بغل می‌کنی مرا
پیش تو هیچ مشکلی آنقدر سخت نیست
در ظرف چند ثانیه حل می‌کنی مرا
اینقدر در مدار خودت دور من مگرد
داری در این مدار زحل می‌کنی مرا
اظهار ضعف می‌کنی و خاک بر سرم
داری خدای عز و جل می‌کنی مرا
صبح است ساقیا و تو آیا به یک نگاه
مهمان دو پیاله عسل می‌کنی مرا؟
رضا جعفری

علقمه در علقمه
دیدم از هیبت تو واهمه در علقمه را
از طنین رجزت همهمه در علقمه را
باده همراه شمیم گل یاس آورده است
خبر آمدن فاطمه در علقمه را
روضه‌خوان مادر ما، گریه‌کنان اهل سما
گوش کن می‌شنوی زمزمه در علقمه را
مشکل اینجاست که باید بگذارم بروم
ناامیدانه امید همه در علقمه را
وای بر حال دلم بیش که باید ببرم
داغ تنهایی و پشت خم در علقمه را
راستی غیر تو باید به که نسبت بدهند
بردن آبروی علقمه در علقمه را
مصطفی متولی



حضرت عباس(ع)
به نام آب، به نام فرات نام شما
من آفریده شدم تا کنم سلام شما
نوشته‌اند به روی جبین ما دو نفر
شما غلام حسین و منم غلام شما
خوشا به حال پر و بال این کبوترها
گهی به بام حسین و گهی به بام شما
تو آن همیشه امامی ‌و ما همان مأموم
به قامتی که گرفتیم با قیام شما
تو ماه بودی و نزدیک آب‌ها که شدی
تمام علقمه پا شد به احترام شما
هزار باده، هزاران پیاله می‌روئید
همین که تیر رسید و شکست جام شما
همین که ناله‌ی ادرک اخایتان پیچید
شکست قامت طوبائی امام شما
مسیر علقمه را بوی انکسار گرفت
چه حسّ بی‌رمقی بود در کلام شما؟!
به حال و روز بلندای تو چه آوردند؟
تمام علقمه پرگشته از تمام شما
علی اکبر لطیفیان


ای بسته بر زیارت قد تو قامت، آب
شرمنده‌ی مروت تو تا قیامت، آب
در ظهر عشق عکس تو لغزید در فرات
شد چشمه حماسه ز جوش شهامت آب
دستت به موج داغ حباب طلب گذاشت
اوج گذشت دید و کمال کرامت آب
بر دفتر زلالی شط ، خط لا نوشت
لعلی که خورده بود ز جام  زعامت آب
لب تر نکردی از ادب ای روح تشنگی
آموخت درس عاشقی و استقامت آب
ترجیع درد را ز گریزی که از تو داشت
سر می‌زند هنوز ز سنگ ندامت آب
از نقش سجده کرده نخل بلند تو
آیینه‌ای است خفته در آه ملامت آب
سوگ تو را از حنجره قطره قطره رود
زین بیشتر سزاست به اشک غرامت آب
زینب، حسین را به گل سرخ خون شناخت
بر تربت تو بود نشان و علامت آب
با یکهزارم اسم، تو را کی توان ستود
در تنگنای لفظ که دارد امامت آب
از جوهر شفاعت سعی‌ات بعید نیست
گر بگذرد ز آتش دوزخ سلامت آب
می‌خوانمت به نام با الفضل و شوق را
در دیدگان منتظرم بسته قامت آب
آمد به آستان تو گریان و عذرخواه
با عزم پا بوسی و قصد اقامت آب
خسرو احتشامی


دلم به نام سپهدار کشور کرم است
همیشه عاشق سقای بی ید و علم است
من از قبیله‌ی عشاق نام اربابم
عشیره‌ام همه از ساکنان شهر غم است
عقیده‌ی همه خانواده‌ام این است
اگر که جان ندهم بهر یار خود ستم است
اگر که زندگی‌ام وقف نوکری نشود
تمام عمر به غفلت گذشته در عدم است
کسی که نان و نمک خورده در سرای حسین
کجا به فکر غم روزگار بیش و کم است
گره‌گشای غمم دست‌های افتاده‌ست
دلم تجلی آیات نون والقلم است
اگرچه قسمت من نیست شعله‌ی غم یار
«دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است»

احسان محسنی فر


امشب شب توسّل ما بر دو دست توست
در عشق، حرف اوّل دفتر، دو دست توست
تا مشک خالی تو شود پر ز اشک ما
رزق تمام گریه‌کنان بر دو دست توست
ای دست انبیاء و ملائک دخیل‌تان
باب‌المراد تا خود محشر دو دست توست
ای مسجدی که وقف شده بر حسینیه
گل‌دسته‌های نذری ما در دو دست توست
مشکی که داد بر تو سکینه گواه ماست
باب‌الحوائج لب اصغر دو دست توست
شمشیر زن! بیا و به نیزه بسنده کن
چون ذوالفقار حضرت حیدر دو دست توست
معجر نمی‌کشد احدی از سر کسی
وقتی دخیل گوشه‌ی معجر دو دست توست
حتماً در علقمه پدر مشک می‌شوی
با لشگری همیشه برابر، دو دست توست
مشکت به دست راست و نیزه به دست چپ
مبهوت کار جنگی‌ات آخر دو دست توست
وقتی که از بدن شود این دست‌ها جدا
باید که خواند فاتحه‌ی طفل خیمه را
سعید توفیقی


راه بهشت
عاشق اگر شدم اثر چشم‌های توست
اصلا تمام، زیر سر چشم‌های توست
دل‌های سنگ را به نگاهی طلا کنی
این کیمیاگری هنر چشم‌های توست
باید غزل قلم به دوات عسل زند
حالا که صحبت شکر چشم‌های توست
بعد از ابوتراب، تمام حجاز و شما
مبهوت جرأت جگر چشم‌های توست
آیا بهشت می‌بری‌ام یا نمی‌بری؟
محشر خدا پی نظر چشم‌های توست
با  کاروان گریه سرانجام می‌رسم
راه بهشت از گذر چشم‌های توست
تا إن یکاد صبح و شب زینب تو هست
بال فرشته‌ها سپر چشم‌های توست
خرده گرفته‌اند که اغراق می‌کنم
تیر سه شعبه در به در چشم‌های توست
اینجا مدینه نیست، به فکر نقاب باش
مُشتی حسود دور و بر چشم‌های توست
بالای نیزه گریه‌ی شرمندگی، فقط
از روضه‌های معتبر چشم‌های توست
لعنت به حرمله که به دنبال نیزه‌ها
سایه به سایه همسفر چشم‌های توست
وحید قاسمی

صدای گریه
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعله‌ور آفتاب را حس کرد
هنوز نبض نگاهت سر تپیدن داشت
که گرمی نفس هم‌رکاب را حس کرد
و پیش از آنکه بگوید برادرم دریاب
حضور فاطمه را، بوتراب را، حس کرد
نگاه ملتمس او خیال پرسش داشت
که در تبسم زهرا جواب را حس کرد
عطش سراغ وی آمد ولی نگفت انگار  
صدای گریه‌ی بانوی آب را حس کرد
لبان زخمی فرق سرش دوباره شکفت
چه زود زخم عمیق رباب را حس کرد
به درک آبی چشمان خویش ایمان داشت
که در تلاطم دریا سراب را حس کرد
کدام داغ به جان امام عشق نشست
که با تمام وجود التهاب را حس کرد
همین که ماه به یاد دو دست او افتاد
قلم قلم‌شدن آفتاب را حس کرد
و شیهه‌ای و سواری، که می‌شود از دور
خروش شعله ور انقلاب را حس کرد
محمد علی مجاهدی (پروانه)




به خاطر عشق
صحنه را چشم خدا غمزده رویت می‌کرد
دشت را حال تو صحرای قیامت می‌کرد
ماه! از بس‌که سراپای تو بوسیدن داشت
تیر با تیر، سر بوسه رقابت می‌کرد
در مصاف تن بی‌دست تو هر کس که رسید
کاش تنها به دو سه ضربه قناعت می‌کرد
جهل‌شان تا به کجا بود که هر ملعونی
پیش از ضربه‌زدن نیت قربت می‌کرد
زخم یک دو سه وَ صدها و هزاران، آنقدر
که تنت داشت به درد همه عادت می‌کرد
آب در داغ‌ترین روز ازل تا به ابد
به ترک‌های لبت داشت حسادت می‌کرد
از همان خیمه تو دستور اگر می‌دادی
که: به این سمت بیا! آب اطاعت می‌کرد
ساقی مشک به دوشِ به دلِ آب زده!
تشنه جان‌دادنت از عشق دلالت می‌کرد
داغت آنقدر بزرگ است که کم آوردیم
کاش این‌بار خدا ذکر مصیبت می‌کرد
علی اصغر ذاکری



ناگهان
ناگهان بازوی آب‌آور تو می‌ریزد
مشک می‌ریزد و چشم تر تو می‌ریزد
مژه‌های تو خودش لشگری از طوفان است
تیر را چون بکشم لشگر تو می‌ریزد
دیدم از دور که با نیزه بلندت کردند
بی‌سبب نیست که بال و پر تو می‌ریزد
گیرم امروز ببندم به سرت پارچه‌ای
صبح فردا روی نیزه، سر تو می‌ریزد
بهترین کار همین است که دستت نزنم
دست من گر بخورد، پیکر تو می‌ریزد
شده اندازه‌ی قاسم بدنت از بس‌که
قد و بالای تو دور و بر تو می‌ریزد
مادرم مادر تو، مادر تو مادر من
گریه‌ی مادر من، مادر تو می‌ریزد
علی اکبر لطیفیان



حضرت عباس علیه‌السلام
کعبه‌ی عشق نگر دور و برش دعوا شد
استلامش چه شلوغ است، سرش دعوا شد
گوییا مملکت ری به نگاهش بسته است
در قشون بر سر چشمان ترش دعوا شد
آسمان را همه خواهند به منزل ببرند
بی‌سبب نیست که روی قمرش دعوا شد
قبر خورشید ندیدند که سوزانندش
چون پدر نیست، به نعش پسرش دعوا شد
بر سر نیزه نشد بند و سرش را بستند
علّت اینکه به هم ریخت سرش، دعوا شد
علم سوخته‌اش با سر او رفت به شام
بس که داغ است، به روی خبرش دعوا شد
گفت با کوفه مدارا، جهت زینب کن
کرد امّا به سر سیم  و  زرش دعوا شد
از سکینه خبر نهر رسید و بعدش
بر سر نحر گلوی پدرش دعوا شد
محمد سهرابی


وقتی ستون خیمه ی سقا شکسته شد
از داغ و درد قامت مولا شکسته شد
سوز و نوای ناله ی زهرا بلند شد
وقتی غرور زینب کبری شکسته شد
وقتی رسید صوت لعینان به خیمه گاه
پشت حرم تمامی دلها شکسته شد
ای بانوان لباس اسیری به تن کنید
سدی که بود مانع اعدا شکسته شد
باور مکن که بند ز معجر نمی کشند
حرمت ز خانواده ی زهرا شکسته شد
یارب طنین نعره به زینب نصیب کن
زیرا غریو غرش مولا شکسته شد
گهواره را به خیمه نهان از نظر کنید
هر حرمتی ز جانب اعدا شکسته شد
خلخالها، مقنعه ها ،گوشواره ها
محکم کنید حرمت زنها شکسته شد
محمود ژولیده


لب‌های آب یک دو نفس جان گرفته بود
وقتی که مشک را سر دندان گرفته بود
می‌رفت... بی‌خیال دو دست بریده‌اش
انگار تازه پیکر او جان گرفته است
می‌گفت باید آب رسد پای خیمه‌ها
سختی دست‌دادنش آسان گرفته بود
تیر آنقدر ز چلّه رها شد که گوییا
از آسمان علقمه باران گرفته بود
تیری رسید و بغض دل مشک را شکست
مشکی که ره به خیمه‌ی عطشان گرفته بود
چشمی ‌نفس برید و گذشت آب از سرش
رویای ماه علقمه پایان گرفته بود
آن لحظه‌‌ای که از سر زین خورد بر زمین
در خیمه‌ها دل همه طفلان گرفته بود
گل کرد در زمین خدا عطر آسمان
هر گوشه بوی مقدم مهمان گرفته بود
ام‌البنین نبود ولی جای مادرش
آن سرشکسته را سر دامان گرفته بود
خوابید عمود خیمه و چشمان خواهرش
هر چند روز، شام غریبان گرفته بود
نم‌نم به سینه می‌زند و نوحه می‌کند
آن دختری که ذکر عموجان گرفته بود
محسن عرب خالقی


حضرت عباس (ع)
اشک فرات بود ز مشکت چکیده بود؟
یا خیس خجالت دست بریده بود؟
یک تیر، چشمه از دل مشک تو باز کرد  
یک تیر، اشک چشم تو از هم دریده بود
از بس‌که محو یوسفِ حُسن خودت شدی
چشمت خبر نداشت که دستت بریده بود
حی‌علی‌الفلاحِ تو، ادرک اخا بود
در ظهرِ رکعتی که قیامت خمیده بود
برداشت با تلاوت بوسه بر آن دمید
دستش مگر به پاره‌ی قرآن رسیده بود
دیدی که سمتِ دشتِ نگاهِ تو از عطش
رنگ از رخ تمام غزالان پریده بود
دیگر زبان تشنگی دلش، بند آمده
حتما سکینه واقعه‌ها را شنیده بود
حتی فرات گوشه‌ی چشمی کبود داشت
اینها به احترام حضور شهیده بود
نفرین به حاملان امان‌نامه کرده‌ای
این هم یک از هزار صفات حمیده بود
دشمن، ستمگری به نهایت رسانده است
حتی خدا شریک تو در این عقیده بود
آیا فراز نیزه فقط صبر می‌کنی؟
خاری اگر به پای یتیمی خلیده بود؟
محمد زمانی


حدیث عشق
فروغ‌بخش دل بی‌قرار ما عباس
چراغ لاله‌ی شب‌های نینوا عباس
زبان الکن من بر نیاید از وصفت
حدیث عشق تو و شعر من کجا عباس؟
دعای دست تو در گوش آسمان جاری است
ز گوشه گوشه محراب کربلا عباس
قسم به معرفت و مردی و وفاداری
که شد رفیع مقام تو تا خدا عباس
تو از کدام دیار و کدام سلسله‌ای
ندیده چشم فلک چون تو با وفا عباس
هنوز علقمه در حسرت لبت مانده است
که سر کند همه شب ناله های یا عباس
هنوز چشمه‌ی امید تشنه‌کامانی
هنوز مانده به راه تو چشم‌ها عباس
ردای منصب سقایی‌ات تماشایی است
که مشک از تو نشد لحظه‌ای جدا عباس
گذشتی از سر و جان بر کنار شط فرات
به روز واقعه لب‌تشنه بی‌ریا عباس
گذشتم از همه حتی زخود به شوق وصال
از آن زمان که شدم با تو آشنا عباس
به پاس حرمت ایثار جان به راه حسین
علی و فاطمه گفتند مرحبا عباس
چرا شکفته نباشم چو گل من ای «سالار»
که عهد بسته‌ام عاشقانه با عباس
محمد علی سالاری

زمان
تیر و کمان به کف، به کمین دشمنان مشک
اینجا نشسته‌اند برای نشان مشک
راهی زیاد تا به حرم مانده و کم است
اینجا برای آب‌رساندن، زمان مشک
تا آب را به خیمه برم موج می‌زند
دل‌شوره‌های ام‌بنین در میان مشک
بر روی شانه، آبروی مادر من است
یک خیمه تشنه، چشم به راه دهان مشک
دستش شکسته باد که تیری زد و برید
هم رشته‌ی امید مرا هم امان مشک
حالا که ناامیدم و بی‌دست روی خاک
افتاده‌ام کنار تن نیمه‌جان مشک
خالی است جای اصغر و باران گرفته است
در علقمه ز چشم من و آسمان مشک
علی ناظمی



حضرت عباس (ع)
بگوشم از دل دریا صدای آب شنیدم
چو آتش از جگر سوخته شراره کشیدم
درون موج به چشمم فتاد عکس سکینه
چو بحر نعره زدم، مثل آب سینه دریدم
کفی از آب گرفتم به آن نگاه فکندم
میان آن، لب خشک عزیز فاطمه دیدم
ز اشک خویش به آب، آب دادم، آب نخوردم
نه دل ز آب، که دل از حیات خویش بریدم
میان آب شدم آب از خجالت اصغر
هزار مرتبه مرگ خود از خدا طلبیدم
دهان مشک چو باریک بود، تا که شود پُر
هزار تیر عدو را به جان خویش خریدم
هزار سلسله افکند موج بحر به پایم
به آب دست ندادم ز دام بحر پریدم
عزیز فاطمه لطفی کن و قبول کن از من
که وقف یک سر مویت شد دو دست رشیدم
همه امید من این مشک آب بود به دوشم
هزار حیف که آخر به خاک ریخت امیدم
ز خاطرم نرود تا کنار چشمه‌ی کوثر
صدای العطشی را که از سکینه شنیدم
غلامرضا سازگار


ميان همهمه تيري پريد آهسته
و از نگاه تري، خو چكيد، آهسته
و آب دست به دامان ماه صحرا شد
همين كه مشك، گريبان دريد آهسته
نگاه مشك گريزان به خيمه‌ها افتاد
و آب زير لب آهي كشيد آهسته
غبار دست خدا ره به شانه‌اش مي‌برد
نسيم زير علم مي‌خزيد آهسته
سوار خم شد و، از اسب خود به زير افتاد
بر روي خاك بلا آرميد آهسته
و در ميان هياهوي نيزه‌ها، فرزند
صداي ناله‌ی زهرا شنيد آهسته
و بر جنازه‌ی ماه، آفتاب را ديدم
كه زير بار غمش مي‌خميد آهسته
و در جواب عزيزان كه منتظر بودند
ستون خيمه‌ي او را كشيد آهسته
حسنعلي حاج‌باقري


تماشاگه عشق
قطره‌ام قطره دل‌سوخته دریایم کن
ذره‌ام همسفر مهر دل‌آرایم کن
عاشق روی توام رخصت دیدارم بخش
کشته‌ی عشق توام،  لطفی و احیایم کن
ای حسین ای پسر فاطمه دریاب مرا
التفاتی کن و سرشار تمنایم کن
ناله‌ی تشنه‌لبان در پی و دریا در پیش
ای عطش شعله برانگیز و تسلایم کن
تو سر پایی و من خفته به پیشت عجبا
عرق شرم مرا، پاک ز سیمایم کن
موج خون می‌چکد از چشم و سر و بازویم
در دل دجله‌ی خون بگذر و پیدایم کن  
تا ببوسم قدمت را و ببینم رویت
خاک و خون پاک ز چشمان و ز لب‌هایم کن
حالت عاشق بی‌دست تماشا دارد
در تماشاگه عشق آی و تماشایم کن
ای شهادت! من د‌ل‌سوخته را هم بنواز
تا برم لذت دیدار مهیایم کن
مادرت فاطمه استاده که: عباس بیا
قابل لطف و پذیرایی زهرایم کن
سید رضا موید


دستی افتاد ز تن، دست دگر یاری کن
گر چه بی‌تاب شدی خوب علم‌داری کن
مشک! نومید مشو، تا به حرم راهی نیست
تو در این معرکه‌ی درد، مرا یاری کن
تیر! در چشم برو لیک سوی مشک میا
به هوای سر زلفش تو هواداری کن
تیر بر مشک نه، بر این جگر تشنه نشست
عشق! ساکت منشین با دل من زاری کن
چشم! دیدی علم و مشک به خاک افتادند
قطره‌ای اشک تو در غربت من جاری کن
بانوی تشنه لبان! دست روی دست منه
لااقل بهر من سوخته‌دل کاری کن
آب را تا به در خیمه‌ی اصغر برسان
بعد از آن بر من بی‌دست عزاداری کن
سید محمد جوادی


برو که زودتر از آفتاب برگردی
دوباره سوی حرم با شتاب برگردی
علم به دوش سپاه مجاهدان ! باید
برای یاری این انقلاب برگردی
سمند صاعقه زین کن که باغ منتظر است
خدا کند بروی،  کامیاب برگردی
تو ساقی حرمی همتی که جام به دست
به سوی غنچه‌ی ناز رباب برگردی
به پاس خاطر این یاس نوشکفته برو
که تا نرفته دو چشمش به خواب برگردی
همین که آب به دست تو بوسه زد باید
ز نهر علقمه پا در رکاب برگردی
بنفشه‌ها همه «امن یجیب» می‌خوانند
برو که مثل دعا مستجاب برگردی
برو که خیمه‌ی گل‌ها در آتش عطش است
خدا کند که تو با مشک آب برگردی
محمد جواد غفور زاده (شفق)


علمدار
تو آمدی برسی تا مقام سرداری
که خون سرخ خدا با شما شود یاری
تو آمدی که به اذن خدا به دست تو
خدا گره بگشاید ز کار بسیاری
تو آمدی که به اذن خدا کرم بکنی
بشر رها شود از بند هر گرفتاری
تو آمدی که بشر از شما بیاموزد
برادری و ادب‌ورزی و وفاداری
شما که‌اید؟ که یعقوب در تمامی ‌عمر
ندیده است شما را به هیچ بازاری
شباهتی است میان تو و پدر آقا!
که یک دم از دو دم ذوالفقار کراری
بدون بودن تو این جهان، کسی کم داشت
تو آمدی که به معنا رسد علم‌داری
ستاره‌ها همه انگشت در دهان گفتند
که ماه روی زمین پا نهاده انگاری
فرات قطره‌ای از آب مشک تو بوده است
و علقمه که به عشق شما شده جاری
خدا رسانده تو را تا مقام سرداری
که خون سرخ خدا را شما کنی یاری
نادر حسینی

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۱
ناشناس
۲۰:۰۴ ۲۲ آبان ۱۳۹۲
سلام با تشکر از شما شعر آقای سید حمیدرضا برقعي بسیار پر معنی ست بریتان از خداوند بهترینها را مسئلت دارم