سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

روایت «عمو فردوس» از جانباز شیمیایی که با لب تشنه به شهادت رسید

وقتی در حین عملیات، دشمن شیمیایی زد، نعمت‌الله ماسکش را به یکی از رزمنده‌ها داد و خودش بدون ماسک ‌ماند؛ وقتی در بیمارستان از او سوال کردند چرا ماسک نزدی؟ در جواب نوشت: ماسک و لباس تا حدی دوام دارند، جائی که خدا دارد، ماسک را چه کار؟

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، شهید «نعمت‌الله ملیحی» از شهدای گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا است که در روز هشتم عملیات والفجر 8 بر اثر حمله ناجوانمردانه شیمیایی دشمن بعثی به شدت مصدوم شد به طوری که هشت روز بعد در تاریخ 6 اسفند 1364 در بیمارستان به شهادت رسید. مطالبی که در ادامه خواهید خواند خاطرات و دست نوشته‌های تکان‌دهنده این شهید شیمیایی در لحظه شهادت است که در وبلاگ لشکر 25 کربلا منتشر شده است. شهید ملیحی هنگام شهادت قادر به تکلم نبود و حرف‌های خود را می‌نوشت.

«فردوس حاجیان»، جانباز شیمیایی و رزمنده لشکر 25 کربلا که این روزها ریاست دانشگاه آزاد تهران مرکز را برعهده دارد، خاطره‌ای خواندنی را درباره عملیات والفجر هشت و شهید نعمت الله ملیحی بدین شرح نقل می‌کند:

دلهره داشتم. آن شب همه منتظر بودند. سردار حاج مرتضی قربانی هم بود. همان فرمانده شجاعی که پرچم امام رضا (ع) را بر فراز گلدسته مسجد فاو نصب کرد. حاجی شیرسوار هم بود. محور ما کنار نهر رفیه بود. خوب به خاطر دارم. نم نم باران می‌‌بارید. ابتدا لازم بود رزمندگان غواص به آب می‌زدند و عرض اروند را طی می‌کردند. اروند آن شب متلاطم بود و امواجی به بزرگی صخره داشت. همه آماده در سنگر نشسته بودیم که یک مرتبه بی‌سیم‌ها به صدا در آمدند. بی‌سیم‌چی ما ساکت بود. گفتم: «تو هم تماس و خبری بگیر، ببین تکلیف ما چیه؟» گفت: «من وظیفه ندارم. به موقع‌اش به ما خبر می‌دن»

عملیات که شروع شد، یکهو تمام کائنات به هم ریخت! توپ‌های فرانسوی، انفجارهای مهیب و زمین لرزه‌های وحشتناک و... شهید نعمت‌الله ملیحی آن لحظه دراز کشیده بود، به او گفتم: «نعمت! بلند شو عملیاته» در عالم خودش بود. به زبان محلی گفتم: «نعمت ترسمبه» (نعمت می‌ترسم) جواب داد: «با خدا باش» دوباره گفتم: «راس بواش، پرس (بلند شو از جات) باز هم گفت: «با خدا باش» و تکان نخورد.


خودم رفتم لب آب؛ قایق‌های پر ازنیرو، متهورانه به آب می‌زدند و در دل اروند وحشی گم می‌شدند و خالی برمی‌گشتند؛ حجت‌الاسلام دکتر مسرور را تو قایق دیدم که پشتش ترکش خورده و موجی شده، می‌لرزید و  می‌گفت «خودی‌ها به من تیر زدند» در کنارش جنازه سردار شهید اصغر خنکدار که برادر خانم‌ام بود را دیدم. گفتند «کی حاضره ببردش عقب؟» من قبول کردم و بردمش معراج‌الشهداء.

شرایط سختی بود از زمین و هوا آتش می‌بارید؛ آسمان پر از منور بود، مثل فیلم‌های هالیوودی انفجاری دیدم که چهار نفر را به همراه نخل‌های اطراف برد روی هوا! در چنین وضعیتی شهیدی را با ماشین به عقب می‌‌بردم. وقتی ماشین را زدند به سراغ موتوری رفتم که کنار خاکریز بود. تا به موتور دست زدم صدایی از پشت سرم گفت: «هوی!» از جا پریدم و گفتم: «بله بله!» گفت: «کجا می‌ری؟ موتور مال منه.» مسیر باقیمانده را یک نفس دویدم.

فردای آن روز صدها هواپیما بمباران کردند و وجب به وجب منطقه را شخم زدند. باورتان نمی‌شود اگر بگویم گاهی به جای موشک و بمب و خمپاره، تیرآهن و آهن پاره بر سرمان می‌‌ریخت! که ما از ترسمان به نخل‌ها می‌چسبیدیم. چند شبانه روز در جنگ و گریز عملیات بودم، نه تنها ‌ترسم ریخته بود بلکه لذت خاصی می‌‌بردم؛ در کنار نهر بودم که یکی از راکت‌ها در 5 متری‌ام منفجر شد و 2 - 3 متر مرا آن طرف‌تر پرت کرد، در عالم مرگ و زندگی شنیدم یکی داد می‌‌زند «شیمیایی، شیمیایی» دوست بهیارم (رجبعلی خداشناس) به کمکم آمد و به صورتم ماسک زد.


از آن پس دردسرهای شدید، سوزش چشم و خارش بدن و آبریزش بینی و چشم شروع شد که اول منو بردند اراک. بعد هم بیمارستان شهید بهرامی تهران و سپس بخش شیمیایی بیمارستان امام خمینی(ره). در آنجا مجروحینی را دیدم که از خودم خجالت کشیدم و درد خودم را فراموش کردم، بدن‌هایی پر از تاول، چشم‌های ورم کرده، زبان‌های تاول زده، تنگی نفس و... . آنجا بستری شدم و باب زندگی جدیدی برایم باز شد. هنوز روی تختم جا خوش نکرده بودم که یک صدای گرفته‌ای به من گفت: «خوش اومدی عمو فردوس... ، بازم برامون می‌‌خونی؟»

برگشتم، نعمت بود. آن روزها من ته صدایی داشتم و گاهی در جبهه می‌‌خواندم. گفتم: «چی دوست داری بخونم؟» گفت: «اون شعر حسین حسین که شب عملیات می‌خوندی.» در بخش طبی 4 بیمارستان امام 40 نفر بودیم که اکثر آنها شهید شدند و من چون شیمیایی‌‌ام حاد نبود، ماندم. بعضی‌ها ماندند و رانده شدند وعده‌ای رفتند و خوانده شدند. من آن شب باز برای دلشان خواندم:

حسین حسین شعار مظلومان است

شهادت افتخار عاشقان است

کربلا کربلا شهر تو پادگان مستضعفان

بزودی می‌‌رسد ارتش فاتح امام زمان(عج)

حسین حسین...

نعمت دیگر اشک نمی‌‌ریخت، استغاثه نمی‌‌کرد، نمی‌‌دانم آدم بود یا فرشته! می‌گفت: «دوباره بخوان» به او گفتم: «چی شده نعمت، تو که همیشه می‌‌گفتی با خدا باش» با صدای گرفته می‌‌گفت: «من همشو خوردم» گاز شیمیایی را می‌‌گفت. حالتی شده بود که در عمل دم نایژک‌های ریه تاول می‌‌زد و در بازدم تاول‌ها پاره می‌شد.

همه در حال رفتن بودند، مالک از روی تخت بلند شد، از آن دور داد می‌‌زد: «فرمانده، فرمانده قایقم را زدند.» او که فقط آبریزش چشم و بینی داشت، همان شب شهید شد و اسفند هم همین طور. نوبت نعمت رسیده بود. دکتر که گوشی را از پشتش برداشت. آهی کشید و گفت: «نعمت هم بیش از 48 ساعت دیگه زنده نمی ‌مونه» نعمت نامزد داشت.

آن شب دو خواهر و برادرش هم بودند. به نامزدش که شهرستانی بود، گفت:«چرا با دمپایی اومدی؟ چرا جوراب نپوشیدی؟» هنوز روی مسائل شرعی دقت داشت. نعمت این اواخر برای نوشتن کاغذ خواست و نوشت: «آب!» پرستار گفت: «دکتر ممنوع کرده.» نوشت: «جیگرم سوخت.». دم دمای شهادت باز کاغذ خواست دو بیت شعر از عشقش به امام نوشت و شهید شد آن کاغذ نوشته‌ها الآن دست مادر نعمت است. نعمت درک درستی از رفتن داشت، وقت رفتن به مرگ لبخند می‌زد؛ مادر قهرمانش گفته بود: «او را با لباس دامادی‌اش دفن کنند.» پس از رفتن نعمت شعری از وجودم جوشید:

آنان که چراغ جستجو داشته‌اند

از سوز فراق گفت‌وگو داشته‌اند

پرورده دامان شقایق بودند

چون لاله ز داغ آبرو داشته‌اند

***

وقتی در حین عملیات، دشمن شیمیایی می‌زند، نعمت‌الله ماسکش را به یکی از رزمنده‌ها می‌دهد و خودش بدون ماسک می‌ماند؛ وقتی در بیمارستان از او سوال می‌کنند چرا ماسک نزدی؟ در جواب می‌نویسد:


ماسک و لباس تا حدی دوام دارند، جائی که خدا دارد ماسک چه کار؟

وقتی از نعمت‌الله در مورد نحوه شیمیایی شدنش سؤال شد، او نوشت:

 

12 هواپیما ساعت 5 غروب زمانی که هوا وجوب ندارد، آمدند بمباران و شیمیایی کردند که یکی در 10 متری من افتاد.

وقتی پرستار به نعمت‌الله امید زنده بودن را می‌داد، او نوشت:

من از مرگ وحشتی ندارم، راستش را بگوید پزشک

به دلیل حاد بودن جراحت نعمت‌الله، او را ممنوع از نوشیدن آب کردند ولی او از شدت تشنگی زجر می‌کشید نوشت:


جگرم سوخت، آب نیست؟

آخرین جمله‌ای که نعمت‌الله بر صفحه کاغذ بیمارستان می‌نگارد، بدین شرح است:


اگر غرق به خون گردد تن من

شود پیراهن من کفن من

اگر لب تشنه در صحرا بمیرم

دل از عشق خمینی برنگیرم

***

فرازی وصیتنامه آسمانی شهید

خدایا اگر الطاف تو نبود، زمین مرا می‌بلعید و خورشید مرا می‌سوزاند/.

امام را قلب خویش خوانم و بدانید که جسم فانی من بدون دیدگانم قادر به زندگی است و لیکن بدون قلب همچون مردار می‌ماند/.

ای کسانی که خون شهیدان را در انبارهای احتکار، انبار می‌سازید و اشک یتیمان را در بازارهای سیاه به فروش می‌رسانید! نفرین ابدی بر شما که اینچنین بر این امت روا می‌دارید/.

من امید دارم به هنگامی که جسدم بر روی دستان شما راهی خانه ابدی همه ما روانه می‌گردد، به جای اشک ریختن دعا به جان امام کنید و به جای خواندن فاتحه، سلاح در خون رنگینم را به دست گیرید و عازم به سوی جبهه‌ها شوید

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی: ۱
نعمت
۰۷:۳۹ ۱۹ بهمن ۱۴۰۰
نعمت جان یادت تا قیامت باقیست جایت میان قلب ماست نه خالیست
ماریا
۰۱:۱۳ ۰۶ شهريور ۱۳۹۸
شهدا شرمنده ایم دیگر هیچ نمیتوان گفت
حسين
۲۰:۴۳ ۱۸ مهر ۱۳۹۲
روحشان شاد يادشان كرامي راهشان بر رهرو
هادی
۱۷:۰۴ ۱۸ مهر ۱۳۹۲
برای شادی روح تمام شهدا وپدر ومادرای شهدا که الان بین ما نیستند ، وسلامتی پدر ومادرای که هستند صلوات
maryam
۱۴:۴۹ ۱۸ مهر ۱۳۹۲
خداوند او و همه شهدا را با سید الشهدا محشور گرداند. همانطور که ما در دنیا درد آنها را نفهمیدیم در آخرت نیز اجر و لذت آنها را نخواهیم فهمید.
ولی ما چه کردیم بعد از شهدا؟؟!!!
آدم از خودش خجالت میکشه وقتی میره توی کوچه خیابون
شهدا خوبه نیستین و این روزا رو نمی بینین