به گزارش
خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران،
سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی در سال ۱۳۲۸ در روستای قاسمآباد از
توابع ورامین دیده به جهان گشود و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۴۸ به خدمت
سربازی اعزام شد.
خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در یکی از
روستاهای اسفراین انجام داد. پس از خدمت سربازی در سال ۱۳۵۰ وارد دانشکده
خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن مقدمات به منظور تکمیل دوره خلبانی
به کشور آمریکا اعزام شد و پس از اخذ دانشنامه خلبانی به ایران بازگشت و
با درجه ستوان دومی در پایگاه چهارم شکاری دزفول به عنوان خلبان هواپیمای
(الف-۵) مشغول به خدمت شد با اوج گیری انقلاب شکوهمند اسلامی و حتی قبل از
آن جز نخستین خلبانان حزباللهی بود که در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی و
آگاه کردن سایر کارکنان نیروی هوایی نقش به سزایی داشت.
وی در سال
۱۳۵۹ به عنوان افسر خلبان شکاری در پایگاه شکاری تبریز مشغول به خدمت بود
که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد، علیرغم اینکه در روز حملهٔ هوایی
دشمن به خاک میهن اسلامی در مرخصی به سر میبرد، ولی بلافاصله خود را به
پایگاه مربوط رساند و از روز بعد پروازهای جنگی خود را شروع کرد. وی در سال
۱۳۶۰ به عنوان فرمانده پایگاه پنجم شکاری (امیدیه) انتخاب شد و در سال
۱۳۶۶ به عنوان مدیریت آموزش عملیات نیروی هوایی ارتش انتخاب شد؛ به همین
خاطر
باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشههایی از خاطرات این شهید را منتشر میکند.
تصمیم بر اساس تحقیق
در پایگاه امیدیه خدمت میکردم. آن زمان شهید "اردستانی" فرمانده پایگاه بود. عدهای از کارکنان گله مند بودند که رانندگان برخی از خودروهای نظامی، علیرغم اینکه سرنشینی ندارند، کارکنان در راه مانده را سوار نمیکنند.
روزی برای انجام دادن کار آماده بودم. بیرون از محل کار، موقع برگشت، نزدیکیهای در ستاد دیدم فرمانده پایگاه روی زمین کنار باغچه نشسته، کمی جلوتر رفتم تا مطمئن شوم. خودش بود، شهید "اردستانی" در حالیکه درجههایش را برداشته، آنجا نشسته بود.
میدانستم بیدلیل آنجا ننشسته، لذا به خاطر این که متوجه موضوع شوم، گوشهای ایستادم. کمی بعد یک دستگاه وانت که رانندگیاش را سربازی به عهده داشت، به سرعت از کنار فرمانده گذشت. علیرغم اینکه ایشان دست بلند کرد، سرباز توقف نکرد و بیاعتنا و به سرعت دور شد.
راننده کمی جلو رفت و به یک باره ترمز شدیدی زد و ماشین را میخکوب کرد. بعد دنده عقب گرفت و جلوی پای شهید "اردستانی" ترمز کرد و از ماشین پیاده شد و گفت: ببخشید قربان! شما را نشناختم، سوئیچ خدمتتان.
شهید "اردستانی" با لحنی آرام ولی پرصلابت گفت: نه! الآن که مرا شناختی، دیگر ارزش ندارد، آن موقع که دست بلند کردم اگر سوار میکردی ارزش داشت.
سرباز که فکر میکرد شاید تنبیه شود، خیلی عذرخواهی کرد ولی شهید "اردستانی" با مهربانی به او گفت: ببین برادرم! حتماً نباید کسی را بشناسی که سوارش کنی، وقتی بدون سرنشین میروی چه عیبی دارد که در این گرما کارکنان را هم سوار کنی.
از آن پس دستور داد که خودروهای فاقد سرنشین، موظفند کارکنان را در مسیر عبورشان سوار کنند.
اصلاً قند نمیخورم
روی حساب تصمیم میگرفت و در تصمیم گیریهایش جنبه خوب و خالصانه را در نظر داشت. روزی در گردان نشسته بودیم که رادیو خبری را مبنی بر کوپنی شدن قند پخش کرد.
وقتی "حاج مصطفی" این خبر را شنید با صدای بلند گفت: از امروز من با چای، قند نمیخورم. نگاهها به طرفش برگشت. او در حالیکه لبخندی بر چهره داشت ادامه داد و گفت: اصلاً چه کسی گفته چای را باید با قند بخوریم، بدون قند هم میشود خورد. مطمئن باشید که نمیمیریم.
او بر این حرف باقی ماند و دیگر ندیدیم که با چای از قند استفاده کند. جالبتر اینکه پس از مدتی خوردن چای را هم ترک کرد.
بزرگمرد
معمولاً انسانهای جسور و شجاع، چندان رئوف و مهربان نیستند، ولی آن شهید بزرگوار در عین شجاعت و برخورداری از قدرت بدنی فوقالعاده، بسیار رئوف و مهربان بود.
یکی از دوستان تعریف میکرد: روزی همراه شهید "اردستانی" با یک دستگاه وانت عازم محلی بودیم، من رانندگی میکردم و "حاج مصطفی" بغل دستم نشسته بود.
براثر بیاحتیاطی من، چرخ جلو سمت راست ماشین داخل جوی آب افتاد و ماشین از حرکت باز ایستاد و بلافاصله "حاج مصطفی" از ماشین پیاده شد و پاچه شلوارش را بالا زد و داخل جوی آب رفت.
تا آمدم به خودم بيایم و قبل از اینکه پیاده شوم یک طرف ماشین بلند شد. "حاج مصطفی" با قدرت بدنی فوقالعاده ای که داشت با حرکتی دیدنی چرخ جلو را از داخل جوی بیرون آورد.
مقنی
روزی "حاج مصطفی" برای دیدار با والدین به ورامین رفت. پدر مرحومش همان موقع برای کندن چاهی دنبال مقنی میگشت. "حاج مصطفی" وقتی متوجه شد، گفت: پدرجان لازم نیست دنبال مقنی بگردی، خودم چاه را می کنم. پدرش گفت: این کار سختیه، شما نمیتونید.
"حاج مصطفی" در جواب گفت: شما اجازه بدید! به امتحانش میارزه. پدر پذیرفت و "حاج مصطفی" مشغول کندن چاه شد. طوریکه خودش برایم تعریف کرد، با هر ضربه کلنگ، ذکری میگفت. سرانجام پس از چهار روز کار تمام شد.
یکی از همسایهها که فکر میکرد "حاج عباس" پدر شهید اردستانی، مقنی برای کندن چاه آورده، گفت: ببخشید حاج عباس! میشه به این مقنی بگی چاه ما را هم بکند؟ پدر شهید اردستانی خندید و گفت: نه! نمیشود. همسایه گفت: چرا؟ خب دستمزدش را میدهم.
"حاج عباس" گفت: آخه! ایشان دستمزد نمیگیرند. همسایه گفت: مگر میشود کسی کار کند و دستمزد نگیرد؟ حاج عباس گفت: بله! چون او پسرم "حاج مصطفی" است.
همسایه وقتی متوجه میشود مقنی، تیمسار "اردستانی"، فرزند "حاج عباس" است میخندد و از اینکه چنین درخواستی کرده، عذرخواهی میکند.
ادامه خاطرات سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی در فواصل زمانی مشخص در سايت باشگاه خبرنگاران منتشر میشود.
انتهای پیام/