سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

گفتگو با زندانی که با اعتیاد زاده شده است

وقتی به دنیا آمد، شب‌ها به جای شیر خشک در شیشه شیرش، شیره تریاک می‌ریختند تا آرام شود. اکنون او مردی میان‌سال است اما موهای سرش سفید شده و با وضعیت ظاهری صورت، ده سال مسن‌تر دیده می‌شود.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، خداداد دستانش را به خون یک انسان آلوده کرده است و به همین دلیل اکنون در زندان به‌ سر می‌برد؛ اعتیاد از کودکی مسیر زندگی او را تغییر داد، هر چند که بر خلاف بسیاری از معتادان، او ناخواسته به مواد افیونی آلوده شده است.

به چه جرمی زندانی هستی؟

یکی از همشهری‌هایم را کشتم.

درباره خودت بگو.

بچه قوچانم. از وقتی به‌دنیا آمدم معتاد بودم، چون مادرم معتاد بود! بعد از تولد هم شیره تریاک به خوردم می‌داد و از سه سالگی به بعد تریاک را زیر زبانم می‌گذاشت. وقتی به کلاس اول ابتدایی رفتم، سهمیه تریاکم قطع شد و من مجبور بودم از تریاک‌های مادرم بدزدم! در کلاس دوم ابتدایی از مدرسه اخراج شدم، چون معلمم، سیگار را در دستم دید.

پدر نداشتی؟

چرا... اما 10 ساله بودم که فوت کرد. پدرم هم معتاد بود. وقتی پدرم مرد، من اعتیاد داشتم! پدرم از توزیع کنندگان مواد مخدر بود و بعد از دستگیری به همین جرم اعدام شد.

پول خرید مواد را تهیه می‌کردی یا همیشه مواد می‌دزدیدی؟

یک گاراژ بود که ماشین‌های بزرگ در آن بارگیری می‌کردند. من در آنجا به ‌صورت قاچاق تریاک می‌فروختم و خرج خودم را درمی آوردم. می‌توانستیم یک کیسه آرد، روغن یا گازوئیل به لب مرز ببریم. راه‌های قاچاق زیاد بود. وسایل می‌دادیم و از افغان‌ها تریاک و هروئین می‌گرفتیم. بعد از مدتی مواد مادرم را هم من تأمین می‌کردم!

این وضع تا کی ادامه داشت؟

تا 13 سالگی که با اصرار برادرم ازدواج کردم.

چرا این قدر زود ازدواج کردی؟

برادرم تصمیم گرفت من هم مجبور شدم دختر عمویم راعقد کنم! اما عروسی نکردم.

بعد از عقد چه کار کردی؟

به خانه خاله‌ام رفتم. کمی از او پول قرض کردم و به خانه دختر دایی‌ام در زاهدان رفتم که یک ماه پیش فوت کرده بود، اتفاقاً دختر دایی دیگرم هم با شوهر و بچه‌هایش از کرج به خانه پدرش آمده بود تا او را ببینند و قرار بود همان روز به کرج برگردند.

او به من گفت خداداد، چرا به ما سری نمی‌زنی؟ گفتم تو برو من دو روز دیگر به کرج می‌آیم. روز سوم از خانه دختر دایی‌ام در زاهدان، به خانه دختر دایی دیگرم در کرج رفتم. در همان روز هم دختری مهمانشان بود که از او خوشم آمد. به دختر دایی‌ام گفتم این دختر را برایم خواستگاری کن.

جرمت با این موضوع مرتبط است؟

بله. دختری که در خانه دختر دایی‌ام دیده بودم، سبزواری بود. چند بار توانسته بودم با او حرف بزنم. او هم مرا دوست داشت. از اولین روزی که به خانه دختر دایی‌ام رفته بودم، 16 یا 17 روز می‌گذشت. با ستار برادر آن دختر نیز دوست شده بودم. در این میان سرو کله نصرت هم پیدا شد.

نصرت پسر همسایه بود که با پسر عمویش قرار گذاشته بودند من و دختر مورد علاقه‌ام را اذیت کنند. من این موضوع را فهمیدم. یک بار جلوی مدرسه‌ای که آن دختر درس می‌خواند با هم دعوا کردیم و مردم محل ما را آشتی دادند. من و ستار، روزها برای کار میوه‌چینی به باغ‌های مردم می‌رفتیم و تا شب چند صندوق تحویل می‌دادیم و پول می‌گرفتیم.

بعد چه اتفاقی افتاد؟

آخرین بار وقتی برای کار به باغی ‌رفتیم، نصرت هم آمد. من، نصرت و ستار روی یک ترک موتور نشسته بودیم. نمی‌دانم چه شد که آن پسر از روی موتور افتاد. پیاده شدیم و دیدیم مرده است، به‌ دلیل اینکه دچار دردسر نشویم، جنازه را به محل دیگری بردیم و جسد را مخفی کردیم. به دلیل علاقه‌ام به دختر دایی‌ام فرار نکردم اما مأموران به دلیل دعوای چند روز قبل مرا دستگیر کردند. فکر می‌کردند من او را کشته‌ام چون خانواده مقتول به پاسگاه رفته و شکایت کرده بودند. بازپرس از من چند تا سوال کرد و بعد من را به زندان فرستاد!

چطور دستگیر شدید؟

پلیس با شکایت خانواده مقتول، دنبال ما می‌گشت. ستار ماجرا را به یکی از بچه‌های محل به نام فرهاد گفته بود و این موضوع دهان به دهان گشت تا دو روز بعد به گوش پلیس رسید و دستگیرمان کرد!

چه حکمی برایتان صادر شده است؟

به ستار 5 سال حبس و به من حکم قصاص داده‌اند؛ اما خانواده مقتول برای اجرای حکم حاضر نمی‌شوند.

کسی شاهد این ماجرا نبود؟

نه، در یک کوچه باغ بودیم و کسی ما را ندید.

افتادن او با نقشه قبلی صورت نگرفته بود؟

نه، کاملاً اتفاقی بود و من از چگونگی افتادن نصرت خبر ندارم.

وقتی تو و نصرت با هم درگیری داشتید، چگونه می‌توان تصادفی بودن مرگ او را در یک کوچه باغ باور کرد؟

نمی‌دانم.
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.