به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، شهید «محمدرضا ملکی» از راویان صحنه جنگ بود که بعد از عملیات کربلای 4 به شهادت رسید؛ او هم مانند تمام مردهای خوب دنیا به همسر و خانوادهاش علاقه داشت و هر کاری که از دستش برمیآمد برای خوشحال کردنشان انجام میداد.
امالبنین عسگری همسر شهید ملکی در ادامه نحوه آشنایی برای ازدواج و اولین گردشی که در دوران عقد باهم رفته بودند را روایت میکند.
***
من با محمد از طریق برادرم، حمید عسگری و پسر عمویم آقای مسعود عسگری آشنا شدم. این دو نفر من را برای ازدواج به او معرفی کردند. خانواده ما هم با توجه به آشنایی که از محمد پیدا کرده بودند، به این وصلت با کمال میل رضایت داد. من، محمد را تا آن زمان ندیده بودم و نظر خاصی درباره او نداشتم. اولین دیدار ما زمانی بود که برای خواستگاری همراه خانواده به خانه ما آمد. آن روز، روز سرنوشتسازی برای من بود.
شهید محمدرضا ملکی
زنگ خانه به صدا درآمد، در حیاط گشوده شد و چند نفر مرد و زن همراه با
جوانی بیست ساله وارد شدند. سر به زیر بود. یک پیراهن سفید یقه سه سانتی و
یک دست کت و شلوار مشکی به تن کرده بود. محاسنی کم و موهای پرپشت داشت که
خیلی تمیز و مرتب شانه شده بود.
وقتی وارد اتاق پذیرایی شدم، او را دیدم که
خیلی مسلط روی زمین نشسته و چشم به زمین دوخته است. بعد از صحبتهای مرسوم
بزرگان فامیل، نوبت ما شد که حرفهایمان را بزنیم. به اتاقی دیگر رفتیم.
من زیاد تمایل به شروع صحبت نداشتم، به خاطر همین، او بسمالله گفت و با همان صلابت و آرامش همیشگیاش سر صحبت را باز کرد: «من سرباز امام هستم و اختیارم در دست اوست و هر وقت که امر کنند، در مورد هر کاری، من گوش به فرمان ایشان هستم و شما اگر میخواهید با من زندگی کنید، باید این را بدانید که با یک سرباز ازدواج کردهاید».
این سخنان، سرفصل آشنایی من با محمد بود و زندگی معرفتی و انقلابی ما از
همین جا آغاز شد. بعد از صحبتهای محمد، من ناخودآگاه در قالب قامت او،
تمام آرزوهای معنوی و الهی خود را متجلی و منعکس دیدم. گویی تمام آنچه را
که از خداوند میخواستم، یک جا به دست آورده بودم. مردی را مقابل خود نشسته
میدیدم که میتوانستم برای تمام عمر به او اعتماد و تکیه کنم. من همیشه
در اوقات خلوت خود، از خدا میخواستم که اگر در آینده با مردی پیمان ازدواج
بستم، او برای من یک معلم و راهنما باشد و در مسیر زندگی دنیوی و اخروی،
از من دستگیری کند.
چون اکثر اوقات، احساس میکردم آن گونه که دل خواهم هست که مورد رضای خداوند باشد، رشد نکردهام. به همین دلیل، آرزو داشتم که خداوند راهنمایی معتمد و مهربان بر سر راهم قرار دهد و با دیدن او واقعاً، احساس کردم که به آرزویم رسیدهام. سکوت و محبتهای محمد جوابی برای تمام سؤالات بیجواب زندگیام بود. بعد از آن جلسه، سریع موافقت خود را اعلام کردم و بله گفتم.
* اولین گردش من و محمد
مرسوم بود که زوجهای انقلابی در دوران نامزدی و عقد، بیشتر به اماکن
مذهبی، نماز جمعه و مراسم دعا میرفتند، ما هم اولین جایی که با هم رفتیم
نماز جمعه بود. محمد در مسیر بازگشت از نماز جمعه، خیلی از روحیات و مرام
حضرت زینب(س) برای من صحبت کرد و از صبر وتحمل حضرت زینب (س) در مقابل
تهمتها و توهینهای آل یزید و آل زیاد، برای من سخن گفت و خیلی روی صراحت
لهجه و استدلال قوی آن حضرت در مقابل دشمنان تأکید داشت.
او میگفت: « اگر حضرت زینب نبود، کربلا در همان کربلا میماند. این حضرت زینب(س) بود که پیام عاشورا را تا عمق کاخهای کوفه و شام برد خط اسلام واقعی را از اسلام بدلی جدا کرد. ایشان با استدلال قوی و لهجه صریح خود دشمن را در مقر حکومت و قدرتش منکوب و سرکوب کرد و یزید و موالیانش را وادار به عذر خواهی کرد و قیام امام حسین(ع) را از نظر فکری به پیروزی رساند».
همسر شهید ملکی بر سر مزار
محمد از همان ابتدا، مسیر شهادت و حسینی شدن را انتخاب کرده بود؛ از همین رو، لازم میدید که من هم به عنوان همسرش، مرام و مسلک حضرت زینب کبری (س) را پیشه و الگوی خود قرار دهم.
آن زمان زیاد ملتفت مفهوم حرفهای او نمیشدم، ولی وقتی خبر شهادتش را برای من آوردند، متوجه منظورش شدم.