کلاس اولیها که حرف زدن و راه رفتن را در خانه خود یاد گرفتهاند حالا مثل ماهی تنگابی کوچک در دست پدر و مادرهایشان برداشته میشوند تا به برکه انداخته شوند و قاطی ماهیهای دیگر در کلاسهای شلوغ و پلوغ از سر و کله هم بالا روند.
لابه لای شادیها و خندههای تمام نشدنی... گریههای پسرک کلاس اولی که دست مادرش را رها نمیکند و میگوید: من دلم برای مامانم تنگ میشود، شنیده میشود؛ همیشه از پس لباسهای نو، یقههای سپید و مقنعههای گل زده دختران میشود اضطرابی را که بر چهرههای پاکیزه کودکان سایه انداخته دید.
ترکیب خیال انگیز دانش آموز، آموزگار، مدرسه و مهر ما را میبرد به صفهای صبحگاهی مدرسه، تخته سیاه و گچهایی که رو دست معلم هایمان مینشست، به زنگ تفریح و بوفه مدرسه که همیشه شلوغ بود، این ترکیب خیال انگیز ما را میبرد به پشت نیمکتهای سه نفره و مبصری که همیشه برای ساکت کردن کلاس تلاشی بینتیجه داشت.
خوش به حال دانش که از فردا فرزندان نجیب این سرزمین پی آن هستند و مدرسه که نردبانی است برای رساندن بچه به رستگاری، من سالهاست که مدرسه نمیروم اما همیشه روز اول مهر، روحم بی قرار است./س