سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

کتاب‌ دفاع مقدس/

"دا"

ترکشی گوشت و ماهیچه گونه چپش را برده و استخوان و غضروف گونه‌اش بیرون زده بود، یک چشم و قسمتی از پیشانی‌اش هم رفته بود، ولی خدا را شکر له نشده و مغزش بیرون نریخته بود...

به گزارش ويژه‌نامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران، "دا" نام کتاب روایت خاطرات "سیده زهرا حسینی" است که در مورد جنگ ایران و عراق و به اهتمام "سیده اعظم حسینی" نگاشته شده و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده‌است.
 
"دا"، در گویش کردی و لری به معنی مادر است و "زهرا حسینی" با انتخاب این عنوان سعی کرده به موضوع مقاومت مادران ایرانی در طول جنگ ایران و عراق بپردازد. به اعتقاد بسیاری از کارشناسان، این کتاب مهم‌ترین و تأثیرگذارترین کتاب در زمینهٔ خاطره‌نگاری جنگ هشت سالهٔ ایران و عراق محسوب می‌شود.
 
این کتاب اواخر شهریور ۱۳۸۷ برای نخستین بار منتشر شده و رونمایی از این کتاب ششم آبان‌ماه ۸۷ انجام شد؛ این کتاب با هفتاد چاپ و فروش بیش از پنجاه هزار نسخه در کمتر از ۶ ماه رکورد تازه‌ای را در زمینه نشر کتاب در ایران ثبت کرد. این کتاب توانست در طی بیست و سومین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران به یکصد و بیست و نهمین چاپ خود برسد و در صدر لیست پرفروش‌ترین کتاب‌های این دوره از نمایشگاه دست یابد. در بیست و چهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران این کتاب به چاپ یکصد و سی و هفتم رسید.
 
در نخستین جشنوارهٔ لوح و قلم که از سوی نهاد کتابخانه‌های عمومی ایران برگزار شد، "دا" به عنوان پرمخاطب‌ترین کتاب سال ۸۸ معرفی شد. این کتاب در حال حاضر در حال ترجمه به سه زبان انگلیسی، اردو و ترکی استانبولی است.
 
 بخشی از داستان‌های کوتاه "دا"

"پا در شکم جنازه "
 
همان طور که بین شهدا چرخ می‌زدم، یکهو احساس کردم پایم در چیزی فرو رفت؛ موهای تنم سیخ شد؛ جرأت نداشتم تکان بخورم یا دستم را به طرف پایم ببرم. لیزی و رطوبتی توی پایم حس می‌کردم که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. یک دفعه یخ کردم؛ با این حال دانه‌های عرق از پیشانی‌ام می‌ریخت. آرام دستم را پایین بردم و به پایم کشیدم. وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، تیره پشتم تا سرم تیر کشید و چهار ستون بدنم لرزید؛ پایم در شکم جنازه‌ایی که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود، فرو رفته بود؛ به زحمت پایم را بالا آوردم، سنگین و کرخت شده بود؛ انگار مال خودم نبود؛ کشان کشان تا دم تکه زمین خاکی آمدم؛ پایم را از کفش درآوردم و روی زمین کشیدم.
 
 "وداع با جنازه پدر"
 
با همهء اشتیاقی که برای دیدن بابا داشتم ولی وقتی به پیکرش رسیدم، لرزش دستانم بیشتر شد و نفسم به شماره افتاد، یک لحظه احساس کردم همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته که چشمانم نمی‌بیند. قلبم به شدت فشرده می‌شد. انگار توی یک گرداب در حال دست و پا زدن بودم. داشتم خفه می‌شدم. از ته دل نالیدم: یا حسین به فریادم برس؛ با دستانم که رمقی در آن ها نبود سر بابا را بلند کردم و به سینه ام چسباندم، از روی کفن شروع کردم به بوسیدن. صدایش زدم: بابا، بابا، بابای قشنگم با من حرف بزن، چرا بی‌جوابم می‌گذاری، بلند شو ببین "دا" چه می‌کند.
 
آرام سرش را زمین گذاشتم و با دستان ناتوان و لرزانم بند کفن بالای سر را باز کردم؛ اشک امانم نمی داد، درست ببینم؛ سرم را نزدیک‌تر بردم و خوب توی صورتش دقت کردم، ترکشی گوشت و ماهیچهء گونه چپش را برده و استخوان و غضروف گونه‌اش بیرون زده بود، یک چشم و قسمتی از پیشانی‌اش هم رفته بود، ولی خدا را شکر له نشده و مغزش بیرون نریخته بود، باز هم صورتش را نگاه کردم، سمت راست صورت سالم مانده و چشمش باز بود؛ چشمی خوشرنگ و قشنگ.
 
"دیدارهای آخر با پیکر برادر"
 
نوازشش می‌کردم و دست توی موهایش می‌بردم؛ خاک‌هایش را پاک می‌کردم و با او حرف می‌زدم، مثل مادری که بخواهد بچه‌اش را تر و خشک کند، دیگر علی را طوری نشانده بودم که تا سینه‌اش در آغوشم بود؛ با اینکه خون روی زخم‌هایش خشک شده بود ولی هنوز به زخم‌هایش دست می‌زدم، خون می‌آمد، لباس فرم سپاهش پاره پاره و خونی بود؛ این همان لباسی بود که وقتی برای اولین بار آن را پوشید، همه‌مان ذوق کردیم، از همان موقع فکر شهادت علی را می‌کردم؛ مطمئن بودم، شهید می‌شود و همان‌طور که خودش گفته بود آن قاب عکس را در حجله‌اش می‌گذاریم.

انتهای پیام/
برچسب ها: دفاع ، مقدس ، جنگ ، دا ، جنازه ، حسینی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.