به لطف خداوند متعال، حدود 46 سفر حج تمتّع و 35 سفر عمره مشرف شده ام. نخستین سفرم در سال 1334 شمسی بود. در آن زمان کمیسیون حج در فرمانداری هر شهر منعقد می شد و ما تقاضای صدور برگ صلاحیت تشرّف به حج می کردیم و پس از موافقت کمیسیون، به شهربانی می رفتیم و تقاضای گذرنامه می کردیم و بعد از اخذ گذرنامه، به سفارت عربستان سعودی مراجعه می کردیم و ویزا می گرفتیم و از ایران با هواپیما و یا از عراق و یا از ممالک دیگر، از راه زمینی به جدّه می رفتیم.
در یکی از سفرهایم، زمان دیر شده و کمیسیون حج اصفهان تعطیل گردیده بود، به وسیله چند نفر از تجّار بازار در تهران، به یک واسطه مراجعه کردیم و مبلغ 000 300 تومان به وی پرداختیم و قرار شد که او گذرنامه تهیه کند. هر روز وعده می داد، تا اینکه پس از ده روز، به محلّ کمیسیون حج تهران رفتم و در مقابل در قدم می زدم که شیخ پیر و بزرگواری که عضو کمیسیون بود، مرا دید و با خود به اتاق کمیسیون برد و نزد خود نشاند، در این هنگام، ناگهان مرد دلاّل که از ما پول گرفته بود، وارد اتاق شد و مشتی رونوشت شناسنامه و عکس و تقاضانامه به افسری که جزو آن کمیسیون بود داد، آن افسر با دیدن این مدارک از جا برخاست و سیلی محکمی به گوش او نواخت و گفت: یک زن فاحشه را برای حج واسطه می کنی؟! کاغذها از دست او افتاد و به کف اتاق ریخت. ناگهان دیدم که عکس من هم جزو آن ها است! آن را برداشتم و در جیبم گذاشتم، وضع اتاق کمیسیون به هم خورد. آن شیخ از من پرسید: فرمایشی دارید؟ گفتم: تقاضای موافقت برای مکّه معظمه را دارم. تقاضای مرا گرفت و امضا کرد و فرستاد برای صدورِ گذرنامه. پس از صدور گذرنامه به سفارت بردم و ویزا گرفتم و بحمداللّه موفّق شدم و آن دلال را دیگر ندیدم و پول های مردم را هم خورد!
از اصفهان با اتوبوس به تهران و از تهران به عراق می رفتیم، بعد از یک تشرّف یکی دو روزه، به نجف اشرف و سامرا و کربلا و کاظمین، که مجموع آن تقریبا هشت روز می شد با یک شرکت به دمشق و از آنجا با هواپیما عازم جدّه می شدیم و طول سفر با برگشت به عراق، حدود 40 روز طول می کشید و رسماً کاروانی در کار نبود بلکه گروهی از حمله دارها چندین نفر را جمع می کردند و با گرفتن حق الزحمه؛ از سیصد تا پانصد تومان، در طول سفر، وسایل حرکت و مسکن و دیگر خدمات را تعیین می کرد. البته تهیه خوراک با خود حاجی بود.
ناگفته نماند که شرکت های زمینی و هوایی برای هر ده نفر یک نفر به حمله دار تخفیف می دادند. وقتی ما وارد بغداد یا کاظمین شدیم، یک نفرکه فینه قرمز و شال سبزی به سر داشت، و او را عبدالأمیر می نامیدند، در گاراژ استقبال کرد و ما را که یازده نفر بودیم به خانه خود برد و یک اتاق بسیار مجلّل در اختیارمان گذاشت و مقرر شد که یک دینار از ما بگیرد، که پول بسیار کمی بود.
شب، بعد از تشرّف به حرم مطهّر، استراحت کردیم. فردا صبح یک نفر از طرف عبدالأمیر آمد و گفت برویم بلیت بگریم. برای تهیه بلیت به آژانس رفتیم و بلیت سوریه و نیز بلیط هواپیما از سوریه تا جده و برگشت را خواستیم. هنگام محاسبه پول بلیت، به عربی گفت بنویس به حساب عبدالأمیر و پول یازده بلیط را از ما مطالبه کرد. موضوع را متوجه شدیم، گفتم ما با عبدالأمیر قراری نداریم و بلیت ها باید به حساب خودم محاسبه شود، خلاصه پول یک بلیت به ما تخفیف داده شد و من میان ده نفر دیگر تقسیم کردم که هفت نفر آن ها مشهدی بودند و از آنجا با همدیگر رفیق شدیم و هنوز هم با خود آن ها یا فرزندانشان آمد وشد داریم. و من از بغداد و کاظمین برگشتم و به خانه رفتم، شخص همراه من جریان را به عبدالأمیر گفت و او آمد و با فحش های عجیب و قریب ما را از خانه بیرون کرد و گفت کرایه این اتاق شبی یکصد دینار است! و ما به مسافر خانه دیگر رفتیم.
سال اول که مشرّف شدم، در شمال فرودگاه، قطعه زمینی تقریبا به مساحت یک هزار متر بود که اطراف آن با پلیت مسقّف شده بود و روزها آفتاب به آن می تابید و چند بشکه هم کنار آن بود که با وانت صبح به صبح آب می آورند و بشکه ها را پر می کردند و حاجیان از آن استفاده می کردند، ولی سال 36 تقریبا مدینة الحجاج که فعلاً محلّ پیاده و سوار شدن حجاج دریایی است، در اختیار حجاج ایرانی گذاشته شد که هنوز هم هست و در اختیار حجاج دریایی است و دارای سالن های بزرگ و آب و برق و پنکه های سقفی می باشد. چون چند روزی در جده معطل و سرگردان بودیم، به راهنمایی یکی از اهالی جدّه به محل قدیم رفتیم و محوّطه که دور آن دیوار مخروبه ای بود وسط آن مقبره بود و یک صورت قبر بزرگ دیده می شد، می گفتند این قبر حوا علیهاالسلام است.
با اتوبوس های آهنی که دارای صندلی های شکسته آهنی بود و تقریبا 45 نفر ظرفیت داشت، وقتی سوار می شدیم گذشته از گرمی که داشت، آهن های آن سوزنده بود. از جده حرکت کرده، بعد از چهار ساعت طی طریق، در یک قهوه خانه توقف می کرد. این قهوه خانه فقط دارای یک سقف حصیری بود و تخت های حصیری داشت و نفری یک ریال سعودی از ما می گرفتند. اگر روز بعد تا ساعت چهار بعد از ظهر استراحت می کردیم و اگر شب بود از ساعت ده شب تا پنج صبح، اجبارا باید در این قهوه خانه به استراحت می پرداختیم و تقریبا دو یا سه شبانه روز راه بین جده و مدینه را طی می کردیم.
میقات جحفه در سی فرسخی جده، بعد از رابغ حدود چهل کیلومتر از جاده قدیم جده ـ مدینه در میان خارهای مغیلان، روی شن های بیابان با یک بلد که برای راهنمایی می گرفتیم، راه را طی می کردیم تا به مسجدی که مخروبه بود، می رسیدیم و با دادن یک ریال سعودی یک ظرف آب که تقریبا ربع لیتر آب می گرفت تهیه کرده و وضو می گرفتیم و در مسجد نماز خوانده، محرم می شدیم.
فراموش نمی کنم در سال اوّل، راننده کامیونی که در آن سوار بودیم، ما را به قهوه خانه، که در مسیر مدینه ـ مکه بود برد و گفت اینجا جحفه است! به او اعتراض کردم، بقیه افرادی که در این ماشین سوار بودند، از راننده طرفداری کردند، کار به مشاجره کشید، من و همراهانم از محرم شدن در آن قهوه خانه خودداری کردیم و سوار کامیون هم نشدیم، پلیس راه رسید و راننده را مجبور کرد و ما را به جحفه برد و در تمام رفت و برگشت پلیس از ما جدا نشد.
قبل از انقلاب اسلامی ایران، زائران کشورهای دیگر، بیشترشان گویی ایران را نمی شناختند و اگر هم می شناختند، بی اعتنا بودند.
اگر هم بود، آن ها را معرفی نمی کردند و با آن ها خیلی بد بودند، تنها در اطراف قبور شهدای بدر، گروهی شیعه بودند که مخفیانه خودشان را به ما می شناساندند.
مردم عربستان معمولاً برخورد خوبی نداشتند، حتّی توهین هم می کردند و با تعبیرهای: ایرانی، عجمی و... ما را مخاطب قرار می دادند و حتّی بعضی از آن ها بسیار فحّاشی می کردند.
چون با کلّیه مراسم عید، عزا و... مخالف بودند، ایرانی ها جرأت نمی کردند مراسمی به پا کنند، فقط در مدینه منوره، شیعیان نخاوله، جشن های عروسی خود را به شب های ولادت ائمه اطهار علیهم السلام می انداختند و به عنوان عروسی جشن می گرفتند. حتّی در یک سال، شب سوم شعبان در مدینه بودیم، برای حدود بیست عروس و داماد در یک محل جشن عروسی گرفتند و در ضمن، ولادت با سعادت امام علی علیه السلام را به همدیگر تبریک می گفتند.
اگر مدیران کاروان؛ یعنی حمله دار از روحانیون بود، خود او مناسک حج را پیاده می کرد و اگر غیر روحانی بود، عالمی را به عنوان روحانی کاروان همراه می آورد و گاهی یک دکتر هم همراه کاروان می آوردند.
آیا به کوه احد و سایر مکان های خارج از مدینه می رفتید؟ وضعیت آن ها چگونه بود؟
کوه احد و قبر حضرت حمزه علیه السلام و سایر امکنه، که فعلاً هم جزو برنامه زیارتی است، جزو برنامه کاروان ها بود. بعلاوه، بعضی از جاها که امروزه جزو برنامه نیست؛ مثل مسجد ردالشمس و قبر مادر حضرت رضا علیه السلام و غیره در برنامه زیارتی قرار داشت و از نظر ساختمان هم مثل الآن تعمیر نشده بود.
مسجد قبا یک گنبد بزرگی بود که زیر آن تقریبا به 150 متر مربع می رسید و خرابه و قدیمی بود و به امر سلطان تعمیر شد؛ و به شکل فعلی درآمد و تجدید بنا و ساختمان شد.
همچنین مسجد ذو قبلتین هم بسیار کوچک و قدیمی بود که تعمیر شد و به صورت فعلی در آمد.
بقیع قبرستانی بود خراب تر از بقیع امروز و دارای دیوارهای گلی بود و پشت دیوارها محل و ریختن زباله و کثافت و بی احترامی بود و بعد به صورت فعلی در آمد و دیوارهای آن تجدید شد و کوچه های باریکی که شاید پهنای آن از دو متر کمتر بود، وجود داشت که مردم از مسجد نبوی به طرف بقیع مشرف می شدند و یکی از این کوچه ها معروف به کوچه بنی هاشم بود و خانه های سنگی و گود و تاریک همچنان بر سرِ پا بود و آن خانه ها به نام امام صادق و امام سجاد علیهماالسلام معروف بود که فراموش نمی کنم. به بهانه توسعه مسجدالنبی، آن ها را خراب کردند و ریشه های درخت های خرما را، که خیلی تنومند بود، از جا کندند.
بازاری وجود داشت که انواع مغازه ها در آن بود، همه را خراب کردند و آخر بازار ساختمان های قدیمی بود که درِ آن بسته بود و ما از پشت زیارت می کردیم و آن قبر مطهّر حضرت عبداللّه پدر محمد صلی الله علیه و آله بود که خراب کردند و در مقابل غسالخانه قبرستان بقیع، وسط جاده، گنبد خاکی مخروبه بود که قبر اسماعیل فرزند امام صادق علیه السلام در آن بود و آن را خراب کردند و جنازه را به داخل بقیع بردند و در کنار شهدای احد دفن کردند و تا سه سال اثر قبری بود ولی آن را هم محو کردند و فعلاً اثری از آن نیست.
در اطراف مسجدالنبی و بقیع خانه های کوچکی بودند به سبک قدیمی که در آن زندگی می کردند و چند باغ خرما، به نام: باغ صفا، باغ ملائکه و... در اطراف آن محل بود که حجاج در آن زندگی می کردند و از هر نفر در مدت سکونت در آن باغ ده ریال سعودی کرایه می گرفتند و روزها به وسیله پارچه های احرام حجاج سایه بان درست می کردند و زیر آن زندگی می کردند.
یادم هست شبی در باغ ملائکه که شاید سیصد الی پانصد نفر سکونت داشتند، مار بزرگی از بالای یک درخت خرما به زیر افتاد و همه مردم فرار کردند و مار هم با سرعت زیاد فرار کرد. و نیز استخری در وسط آن باغ بود که یک موتور سه اینچی آب از چاه بیرون می کشید و در استخر می ریخت و مردم در آن استخر لباس می شستند و آب تنی می کردند و آب آن بسیار کثیف می شد و لی خانم ها از این آب محروم بودند.
کتابخانه ای در مقابل گنبد مطهّر حضرت رسول وجود داشت که مقداری کتاب در آن بود. به داخل آن رفتم ولی اجازه نشستن و استفاده از کتاب ها را به من ندادند؛ چرا که معلوم بود من شیعه و ایرانی هستم!
آوردن کتاب دعا در مملکت عربستان سعودی ممنوع بود و آن روز که زادالمعاد مرحوم علاّمه مجلسی متعارف بود و بعد هم که مفاتیح الجنان مرحوم محدّث قمی متداول شد و سایر کتب؛ اعم از ادعیه و غیره، ممنوع بود و می گرفتند و هر چه حجاج التماس می کردند، گوش نداده و آن ها را در گونی های متعدد جمع می کردند و معروف بود که همه را می سوزانند.
در قهوه خانه ها غذاهای کثیف عربی؛ مانند ماهی و یا برنج و مرغ و غیره بود که حجاج ایرانی از آن استفاده نمی کردند و هر کدام توشه مختصری؛ مثل نان خشک و تخم مرغ و غیره داشتند که به نحو فردی از آن استفاده می کردند. اخیرا بعضی کاروان ها برای حجاج خود پلو عدس تهیه کرده و یا موز و پرتقال بین آن ها تقسیم می کردند.
به هیچ عنوان مسائل بهداشتی رعایت نمی شد و طهارتی در کار نبود!
وسایل نقلیه از مدینه به مکه معظمه عبارت بودازکامیون های تک چرخ که هر کدام چهل تا پنجاه نفر ایستاده یا نشسته در آن سوار می کردند و بعضی از آن ها دو طبقه سواری می کردند. فراموش نمی کنم که در یک سفر، آنقدر جا تنگ بود که یکی از حجاج آفتابه حلبی داشت و لوله آن به زائر کناری اش اذیت می کرد و او آفتابه را گرفت و انداخت وسط بیابان و با هم در حال احرام فحاشی و کتک کاری کردند!
استراحتگاه عبارت بود از قهوه خانه هایی که فقط سقف حصیری داشتند و تخت حصیری در آن ها بود و از هر نفر یک ریال سعودی می گرفتند و هیچگونه امکانات حتی دست شویی و توالت و غیره نداشت.
موقع ورود به مکه معظمه، هر کس که حالی داشت و جان سالم از خستگی و زحمات راه به در برده بود، راز و نیاز با خدای خود داشت و دم دروازه مکه، نماینده مطوّف ایستاده بود و ماشین را به دفتر مطوّف می بردند. پس از هفت ساعت که حمله دار یا دلال می گشت، منزل دلخواه را اجاره کرده، می آمد و حجاج را به آنجا می برد.
مسجد الحرام تا آنجایی بود که به سبک قدیم الآن موجود است و چهار طرف خانه خدا چهار محراب مربع مسقف بود؛ نام های حنفی، شافعی، حنبلی و مالکی که به نام مذاهب بودودر هرکدام امام جماعتی ازمذهب مذکور می ایستاد و نزدیک مقام ابراهیم دروازه ای بود به نام باب شیبه که علامت اولیه مسجد الحرام بود.
چهار گوشه زمین مسجد الحرام قدری گود بود که در آن ها ریگ ریخته بودند و هنگام غروب آفتاب، با پا روی ریگ ها را زیر و رو می کردند تا پای نماز گزاران را نسوزاند.
بالای مقام ابراهیم چهار طاقی بود که وسط آن سنگ مقام ابراهیم دیده می شد.
پایین درِ کعبه تقریبا یک متر بعد از درِ کعبه در زمین گودالی بود 1 × 2 متر مربع مستطیل که حدود سی سانت گود بود و این را معجنه می گفتند که بعدا آن را پر کرده و فرش نمودند.
چون جمعیت خیلی زیاد نبود مشکلات چشم گیری نبود، بغیر ازگرمی هوا و داغی زمین و نظیف نبودن مسجد
هیچگونه امکانات رفاهی در مکه دیده نمی شد، در اتاقی که برای ما در مکه اجاره کرده بودند ده نفر در آن زندگی می کردیم، یک پنکه زمینی هم جدا کرایه کرده بودیم کنار این اتاق یک منبع کوچکی بود که تقریبا 15×20×30 سانتی متر بود و سقّاها با دلّه آب می آورند و هر دلّه یک ریال سعودی می گرفت ولی این آب برای طهارت و وضو و شرب استعمال می شد. بسیار آب بد مزه و بد بویی بود و ما تعجب می کردیم که چرا اینقدر کثیف است! تا اینکه چند روز بعد عبورمان افتاد به کوچه ای که سقاها با دلو از وسط آن آب می کشیدند و ظرف ها را برای توزیع پر می کردند و الاغ هایشان کنار این آب می ایستادند و ادرار و سرگین می کردند. بعضی از سقاها از آب هایی که آنجا ریخته بود در ظروف خود می ریختند و پخش می کردند و بر ما معلوم شد آب هایی که ما هم استفاده کرده ایم، مخلوط به پشکل و شاش الاغها بوده است!
اطراف حرم کوچه های بسیار تنگ و ساختمان های کهنه دو طبقه و سه طبقه داشت و از بهداشت و رفت و روب هم هیچ خبری نبود.
یکی دو مرتبه با دادن مقداری انعام به راننده کامیون، کمی راه انحرافی از جاده را طی کرده و به زیارت شهدای فخ موفق شدیم.
بین ایرانی ها، عمره مفرده معمول نبود، مگر حمله دارهایی که می خواستند حجاج آن ها در رفاه باشند. آن ها در ماه رجب برای اجاره منزل به مکه و مدینه مشرف می شدند و عمره مفرده انجام می دادند.
یک شب که مُحرِم شده بودم و به جهت اعمال عمره به مسجدالحرام داخل شدم، حتی یک نفر را در مسجدالحرام ندیدم؛ به طوری که وارد محل آب زمزم شدم و چون هوا بسیار گرم بود، غسل کردم و آنجا هم یک نفر دیده نشد. وقتی مشغول طواف بودم، طلبه ای را دیدم که در جلو مستجار نشسته و مشغول مطالعه درس خود می باشد.
بازار صفا و مروه به پهنای تقریبا چهار متر بود. کف آن شن ریخته بودند و دو طرف مغازه بود و هیچ پنجره و هواکشی نداشت و مشتری های مغازه، راه را مسدود کرده بودند به طوری که عبور خیلی مشکل بود و در سفر اول فراموش نمی کنم که از بوی کثافت و هوای گرم و گرد و خاک، حالت استفراغ به من دست داد و قی کردم و کوه های صفا و مروه هم به کلّی کوه بود که از آن بالا می رفتیم؛ یعنی سراشیب نبود.
پاسخ: یک شب نماز طواف می خواندم، یکی از مأموران در حال طواف مرا از پشت مقام دور نمود و فحاشی کرد و گفت دور شو تو رافض هستی.
پاسخ: حالات معمولی داشتند. از شدت گرما حتی حال خضوع و خشوع هم کمتر دست می داد.
پاسخ: آب زمزم را در سطل هایی که مقدار کمی یخ در آن بود، اطراف مسجد الحرام با لیوان های حلبی مصرف شده، به حجاج می فروختند؛ یعنی از شدّت گرما مجبور بودند با دادن یک ریال، یک لیوان آب زمزم نیمه گرم می خریدند و می آشامیدند.
من ندیدم ولی رفقای شیعه اهل عربستان می گفتند: درِ چاه جلو حجرالأسود باز بود و هر سال شب نیمه شعبان آب بالا می آمد، به طوری که در دسترس حجاج قرار می گرفت و فردا صبح به حالت اول بازمی گشت.
حاجیان ایرانی هیچگاه در نماز جماعت حاضر نمی شدند و حتی به طور چشمگیر همان وقتی که مردم فوج فوج داخل مسجد برای نماز جماعت می شدند، ایرانی ها با عجله خارج می شدند مبادا با آن ها نماز بخوانند!
در یک نیم شبی (شب یازدهم ذی حجه) برای طواف حج، از منا به مسجدالحرام آمدم، خیلی خلوت بود، بعد از نماز طواف می خواستم حجر را ببوسم، ناگهان دیدم مرحوم آیت اللّه العظمی آقای حکیم با چندین نفر از همراهان، با کمال عظمت مشغول طواف بودند، یکی از عرب ها از شیخ عرب مسجد سؤال کرد «مَنْ هذا؟» او جواب داد «هْذا سَیّد العَظیم شَیخ الجَعفریّون».
با هیچ کدام از مراجع همسفر نبودم، ولی با علما و زهاد بزرگ اصفهان زیاد همسفر بودم و کمال لذّت را برده ام.
مسؤولان رده بالا احترام می گذاشتند ولی مسؤولان معمولی، حتّی توهین هم می کردند.
معمولاً چون جمعیت کم بود و ترافیک هم نبود، در مسجدالحرام محرم می شدیم و با همان کامیون های تک چرخ و گاهی دو طبقه به عرفات می رفتیم.
در سال های اول و دوم، که مشرف شدم هیچ لوله کشی وجود نداشت و همان سقاها با دلّه آب می آورند و می خریدیم و استفاده می کردیم.
اگر کسی احتیاج به غسل پیدا می کرد، رفقایش دور او را می گرفتند و میان مردم، در پناه خیمه و با همان آب های دله غسل می کرد.
برای قضای حاجت، مطوّف زمین را گود کرده بود، یک تخته ای هم بالای آن می گذاشت و دور آن چادر می کشید و مردم در صف طولانی می ایستادند تا نوبت آن ها شود و بعد از ظهرِ عرفات، بیشتر این گودال ها در اثر پر شدن فرو می رفت و دیدم افرادی را که غرق در نجاست شدند؛ اعم از زن یا مرد، و با همان بدن غیر طاهر مجبور بودند این دو سه روزه را طی کنند.
حال دعا از بعد از ظهر روز عرفه پیدا می کردند، بعضی به راز و نیاز می پرداختند و بعضی هم از آمدن به مکه پشیمان شده بودند.
از عرفات به مشعر با همان ماشین های کامیون می رفتند، وقتی راه ترافیک می شد، پیاده می شدند و با پای پیاده خود را به مشعر می رساندند.
هر کدام از حجاج یک چراغ قوه کوچک داشتند که از روشنایی آن استفاده کرده، ریگ جمع آوری می کردند و برخی هم با کثافت روبرو می شدند و دست های آن ها آلوده می شد.
کمتر دیده می شد که کسی مشغول دعا و ذکر باشد، اکثر مردم از خستگی خواب می رفتند و حال دعا نداشتند.
افراد گمشده هیچ چاره ای نداشتند، جز آن که به کاروان هاو دسته جات دیگر پناه می بردند و در منا و یا در مکه رفقای خود را پیدا می کردند.
شبی در مشعر راه را گم کردم، تنها بودم، بین دو کوه دیدم کسی احرام را روی خود کشیده و خوابیده است. نزدیک رفتم که صدایش بزنیم و راه را از او بپرسم ناگهان متوجه شد که او سر ندارد و احرام روی گردن او کشیده بودند!
معمولاً بعد از آن که از کامیون پیاده می شدیم، کامیون ها خالی می رفتند و ما صبح به صورت دسته جمعی پیاده راهی منا می شدیم.
وادی محسّر علامتی نداشت، معمولاً افراد وارد حدود وادی محسر را از تپه و کوه های اطراف تمیز داده و به دیگران راهنمایی می کردند.
معمولاً افرادی زیر دست و پا قرار گرفته و با خطر حتی مرگ روبرو می شدند و زیر دست و پا می مردند.
چون اهل تسنن بعد از نماز عصر بیشتر رمی می کردند، در موقع رمی آن ها تلفات زیاد بود، حتی یک سال 21 نفر مردند.
قربانی به وسیله فروشنده ها، حتی در چادرها فروخته می شد و هر کس به دست خود یا قصاب همراه خود ذبح می کرد و بیشتر در قربانگاه ذبح می کردند و لاشه ها زیر خاک پنهان می شد.
از روز یازدهم، بوی تعفن به قدری زیاد می شد که ماندن در چادرها طاقت فرسا بود!
معمولاً بعد از خوردن شام، خواب آن ها را می گرفت و بعضی هم مشغول صحبت با یکدیگر می شدند و چون هوا بهتر از روز بود، شب را بهتر صبح می کردند و بعضی هم مشغول عبادت می شدند.
عرب ها در منا نمی ماندند؛ یعنی لازم نمی دانستند که شب در منا بمانند، بنابراین، بیشترشان به مکه بر می گشتند.
جریان آتش سوزی را فراموش نمی کنم، هلی کوپترها از بالا فریاد می کردند: «الی الجبل» و مردم فرار می کردند و بیشتر کشته ها زیر دست و پا مردند و مخزن های گاز مثل موشک به آسمان می رفت و تا چند متری ما پیش آمد و محوطه را آتش می زد و همان شب آتش سوزی در نیمه شب در خیمه های نیم سوخته می گشتم، چند مورد دیدم که عرب ها نشسته بودند و پاسور زدن و قمار بازی می کردند.
نان و ماستِ کسیه انداخته (چکیده) و پتو و فلاکس آب یخ و چراغ قوّه و آفتابه و وسایل چای از قبیل پریموس و کتری و قوری با خود به منا می بردند.
مردم مشغول دعا و عزاداری و گردش در خیمه ها بودند.
قسمتی از منا نزدیک جمرات مشهور بود به محلّه کبش که در آن مسجد محقر و کوچکی دیده می شد
معمولاً بعد از ظهر روز دوازدهم، با وسایلی که به منا رفته بودند بر می گشتند.
پاسخ: روزهای آخر حج، مردم مثل کبوتری که از قفس آزاد شود، با خوشحالی به طرف جده رهسپار می شدند.
در اطراف مسجدالحرام، به خصوص در صفا و مروه، مغازه هایی بود که مردم خرید می کردند. عمدتا از رومیزی های بافت خارج و یا رویه متکّا از همان جنس و روتختی هایی می آورند. در مغازه های عطاری جمعیت بسیار بود و مردم داروهای سنّتی مثل روغن هندی و غیره می خریدند و به عنوان سوغات می آوردند.
سفر حج (مدینه و مکّه) بین 18 تا 25 روز طول می کشید ولی از آنجا به سوریه و شام می رفتند و از آنجا به عراق مسافرت می کردند. بیشتر تا 13 محرم در عراق می ماندند و 13 محرم بعد از آمدن دسته بنی اسد و دیدن آن ها به ایران برمی گشتند.
خاطرات تلخ و شیرین زیاد است، ولی اکثر خاطرات تلخ بود. بداخلاقی ها که با هم می کردند، و در مواردی کار به کتک کاری و فحاشی می کشید. خداوند از سر تقصیرات آنها بگذرد!
شیعه و سنّی مثل دشمن به هم نگاه می کردند و با هم رابطه برقرار نمی کردند و از هم فراری بودند.
کشتن ابوطالب یزدی را در ایران شنیدم و در حجاز نبودم که از نزدیک ببینم. و حدود 3سال ایرانی ها از حج محروم بودند و معروف بود به دستور آیة اللّه سید ابوالحسن اصفهانی از رفتن ممنوع شده اند.
تا یاد دارم به همین صورت فعلی بوده است.
معمول بود که دوستان و اقوام بعضی می آمدند قم و مسافران خود را استقبال می کردند و آنهایی که توانایی قم آمدن را نداشتند تا پلیس راه و بالأخره تا گاراژ استقبال کرده و با چاووشی و صلوات حاجی را وارد خانه می کردند. و در مشهد مقدس مرسوم بود که از حاجی با جمعیت بیشتر استقبال می کردند و او را مقابل پنجره فولاد نگه می داشتند و مداحان نوحه خوانی کرده، بعد به حاجی اجازه می دادند مقابل پنجره فولاد سجده شکر به جا آورد و او را به خانه می بردند.
مردم در آن زمان هیچگونه توجّهی به اسرار حج نداشتند.
بیشتر راجع به اعمال حج و معاشرت با یکدیگر و توجه به انجام وظایف آنها در مناسک حج توصیه می کردم.
بعضی از آن ها عاشق شنیدن اسرار حج بودند ولی بیشتر آنها توجهی نداشتند.
در متحوّل ساختن حجاج به سوی معنویت بسیار می تواند مؤثر باشد. تذکر می دهم که بیشتر روحانیون کاروان ها انجام وظیفه شرعی نمی کنند و یا سخنان و عمل خود حجاج را متوجه اسرار حج نمی کنند. خواهش می کنم در این موضوع سفارش بیشتر شود.
خاطرات سفر اول فراموش نشدنی است و همه سفرهای این جانب میوه سفر اول بوده است.
در سفر اوّل که در باغ ملائکه مدینه منوّره سکونت داشتم، من و کسانی که اطراف من سکونت داشتند، مسموم شدیم و چند نفری از آن ها مردند، من هم مشرف به موت بودم. نیمه شب در حالی که گنبد مطهّر را با نور ظاهریِ کمی که داشت می دیدم و در سن 18 سالگی هم بودم، به حضرت رسول صلی الله علیه و آله عرض کردم من دکتر و دوا ندارم، از شما شفا می خواهم و بیش از 40 سفر هم می خواهم مشرف شوم. خدا شاهد است صبح همان شب، هیچ آثاری از مرض در من مشاهده نشد و خداوند مرا شفا داد. الحمد للّه ربّ العالمین.
به نظر این حقیر، بهترین وسیله آگاه نمودن آن ها، در جلسات قبل از مسافرت
توسط روحانیون مطلع و توانا در جلسات مقدمه مسافرت است، نه در سفر که
آنجا جلسات روح ندارد و گوش نمی دهند.
ولی به عقیده من این همه سفری که شما رفتید فقط یک بار هم میرفتید کافی بود . میتونستید اون هزینه هاایی که برای حج کردید رو به عروس و داماد ها یا فقرا بدید