سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

کمند امیرسلیمانی از آخرین بارهای زندگی‌اش می‌گوید

کمند امیرسلیمانی متولد سال 52 است. او در نوجوانی با بازی در فیلم ترنج (١٣٦٥) به سینما آمد. اما در تلویزیون و با بازی در نقش آذر در مجموعه پدرسالار بود که به شهرت رسید.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، آدم‌های بی‌شیله پیله را این روزها باید پیدا کرد و قدرشان را دانست. کمند جزو این دسته از آدم‌هاست. اتفاق‌ها را درست همان طوری که افتاده تعریف می‌کند و اهل ادا درآوردن هم نیست.

 برای همین صحبت‌کردن با او برای من و خواندن مصاحبه‌اش برای شما خالی از لطف نبود و نخواهد بود.

کمندی که برخلاف ظاهر جدی‌اش آدمی احساساتی است این بار مهمان "ایده آل" شده و کمی در مورد زندگی خصوصی اش با این مجله صحبت کرده است.

  آخرین کتابی که خواندی؟

 در حال اسباب‌کشی بودم و چند کتاب پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک سری از کتاب‌های بچگی‌ام را هم به خیریه اهدا کنم. یک کتاب پیدا کردم به اسم هوگو و ژوزفین که یادم افتاد در دوره بچگی یازده بار آن را خوانده‌ام! این کتاب را نگه داشتم ولی بقیه کتاب‌هایم را به جایی دادم که در روستاها کتابخانه درست می‌کنند. تا الان هم ۹ تا کتابخانه درست کرده‌اند. حیف است! به نظر من گناه دارد که این کتاب‌ها بدون استفاده در کتابخانه‌ها بمانند. در عین حال کتاب راز را هم پیدا کردم و می‌خواهم دوباره آن را بخوانم.

  آدم مثبت‌اندیشی هستی؟

خیلی(خیلـــی‌اش را می‌کشـــد)! بی‌خودی! اصولا مثل فیلم‌های هندی هستم. دوست دارم همیشه همه چیز خوب باشد، همه چیز خوب و خوش تمام شود. برای این مثبت‌اندیش بودن هم خیلی راضی‌ام چون همیشه به چیزهای خوب فکر می‌کنم اتفاق‌های بد کمتر می‌افتد.

  آخرین قوانین مثبت‌اندیشی که از آنها استفاده کرده‌ای چه چیزهایی بوده است؟

چیزی که همیشه و خیلی از آن استفاده می‌کنم از کتاب فلورانس اسکاول شین است. خیلی اعتقاد دارم که هر چیزی برای هر کسی بخواهی سمت خودت برمی‌گردد. قانون دیگر هم ضمیر ناخودآگاه است. شما هر چیزی را در ذهن‌تان متصور شوید همان برای‌تان شکل می‌گیرد و اتفاق می‌افتد.

 آخرین باری که خیلی خوشحال شدی کی بود؟

(با ذوق تعریف می‌کند) من از بچگی عاشق سورپرایز بودم هیچ‌وقت هم کسی مرا سورپرایز نمی‌کرد! همیشه خودم از این کارها می‌کردم. برای تولد امسال من ۲ نفر از صمیمی‌ترین دوستانم و خانم سپند با عملیاتی که نمی‌دانم چطور بود یک تولد برای من تدارک دیدند و تمام کسانی که دوست‌شان دارم را هم دعوت کردند. با توجه به اینکه من خیلی حواسم جمع است ولی واقعا تا آخرین لحظه متوجه نشدم. بی‌نهایت هم خوشحال شدم. بهترین تولدم و بهترین اتفاقی بود که این اواخر افتاد.

 آخرین سفری که خیلی خوش گذشت؟

برای جشن رمضان به کیش دعوت شدم و یکی از دوستان خیلی خوبم هم مرا همراهی کرد. ۲ روز بیشتر نبود ولی خیلی خوش گذشت. اصلا هم انتظار نداشتم آنقدر خوش بگذرد. آرامش و انرژی خوبی گرفتم.

  آخرین باری که خیلی ناراحت شدی؟

فوت عسل بدیعی. غم‌انگیزترین اتفاقی بود که افتاد و حداقل یک ماه طول کشید تا بتوانم یک‌ذره آرام شوم. هنوز هم غمگینم. هنوز هم وقتی به این مسئله فکر می‌کنم ناراحت می‌شوم. این در حالی است که ما خیلی وقت پیش یک سال با هم همسایه بودیم و دیگر همدیگر را ندیدیم تا اینکه دقیقا ۲ هفته قبل از فوتش به خانه ما آمد.

  در تماس هم نبودید؟

نه، ولی درست قبل از فوتش دو بار همدیگر را دیدیم. اصلا باورم نمی‌شود. همه‌اش صدایش و خنده‌هایش... (با بغضی که  فرو می‌خورد جمله‌اش را تمام می‌کند)


  آخرین خاطره‌ای که از عسل داری؟

صدایش، خنده‌هایش و نگاهش. چشم‌های مهربانش از جلوی چشمم کنار نمی‌رود.

  آخرین باری که خیلی تحت تاثیر چیزی قرار گرفتی؟

به منزل دکتر حسابی رفتیم و پسر ایشان آقای مهندس حسابی محل سکونت ایشان، محل کار و حیاط را نشان دادند. خیلی تحت تاثیر اینکه روی هر قسمت خانه چقدر فکر کرده بودند و حساب شده بودن همه چیز زندگی‌شان قرار گرفتم. در واقع وقتی وارد خانه دکتر حسابی شدیم انگار زمان برای من متوقف شد. نمی‌فهمیدم چند ساعت بود که آنجا هستیم و ساعت چند است!

 آخرین باری که خیلی حرص خوردی و عصبانی شدی را یادت هست؟

(می‌خندد) یروز توی بازار تجریش! نایلون‌های خریدم را گذاشته بودم روی زمین جلوی یک شاتوت فروشی. آقاهه می‌گفت اینجا سد معبر کرده‌ای! گفتم من الان دارم این طرف خرید می‌کنم. داشتم سبزی خرد کنی می‌خریدم.یکهو نایلون‌های مرا پرت کرد آن طرف! من هم فراموش کردم در چه موقعیتی هستم، خیلی عصبانی شدم و شروع کردم به دعوا کردن با او! من خیلی از بی‌ادبی و بی‌احترامی بدم می‌آید. اصولا هم کم پیش می‌آید خیلی عصبانی شوم ولی دیروز یکی از آن روزها بود.

آخرین کارهایی که دوست داری در آخرین روز زندگی‌ات انجام بدهی؟

نمی‌دانم! چون خیلی برنامه‌های وسیعی پیش رویم دارم و هنوز به اینکه می‌خواهم بمیرم فکر نکرده‌ام نمی‌توانم گلچین کنم، ولی واقعا اگر بدانم هیچ کاری نمی‌کنم! چقدر کار کنم؟! از وقتی یادم است دارم کار می‌کنم! آخرین روز عمرم هم کار کنم؟

 می‌روم کنار دریا روی ماسه‌ها می‌نشینم. آسمان را نگاه می‌کنم، به دریا نگاه می‌کنم و به کارهایم و گذشته‌ام فکر می‌کنم. فکر می‌کنم که آیا خوب زندگی کرده‌ام؟ آیا از زندگی‌ام راضی بوده‌ام یا نه؟ بعد خدا را شکر می‌کنم و می‌میرم دیگر!

دوست داری چه کسی آخرین کسی باشد که آن موقع پیش توست؟

یک دوست خیلی صمیمی دارم که همیشه با هم هستیم. دوست دارم او کنارم باشد ولی می‌دانم اگر بداند قرار است بمیرم ناراحت می‌شود. باید قول بدهد که او هم با من بمیرد!(خنده جمع)

 آدم دوست‌بازی هستی؟

نه. شاید ۵،۴ تا دوست صمیمی و در مجموع هم ۱۰ تا دوست داشته باشم، ولی همان‌ها هم دوستان واقعی‌ام هستند. از هر کدام از دوستانم بپرسید ممکن است بگویند اولش یک خرده آدم خشکی به نظر می‌آیم و خودم را می‌گیرم. دلیلش این است که یک مقدار دوست جدید پیدا کردن برایم سخت است.

من خیلی آدم حسی‌ای هستم. مثلا موقع خرید کردن اگر از فروشنده خوشم نیاید می‌آیم بیرون! وقتی می‌خواهم خانه اجاره کنم اگر از صاحبخانه خوشم نیاید هم می‌آیم بیرون! آدم‌ها هم برایم همین‌طور هستند. در مورد همین دوستی که گفتم با هم به کیش رفتیم. شاید ۶ ماه هم نشود که با هم آشنا شده‌ایم ولی آنقدر دوستش دارم و به او احساس نزدیکی می‌کنم که ممکن است به خیلی از آدم‌های اطرافم این احساس را نداشته باشم.

آخرین باری که دوستانت را دیدی؟

پنجشنبه هفته قبل بود. معمولا ماهی یکی، دو بار دور هم جمع می‌شویم
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.