سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

شعر دفاع مقدس/

قصه دو تا بسیجی

"قصه دو تا بسیجی" برگرفته از دفتر سرخ ابوالفضل سپهر شاعر نامي دفاع مقدس است.

 به گزارش گروه ويژه‌نامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران، "قصه دو تا بسیجی" برگرفته از دفتر سرخ ابوالفضل سپهر شاعر نامي دفاع مقدس است.
 
یه روزی روزگاری
دو تا بچه بسیجی
نمی دونم کجا بود

تو فکه یا دوعیجی  
تو فاو یا شلمچه
تو کرخه یا موسیان
مهران یا دهلران
تو تنگه حاجیان

تو اون گلوله باران
کنار هم نشستند  
دستا توی پشت هم
با هم جناق شکستند

با هم قرار گذاشتند
قدر هم و بدونن
برای دین بمیرن
برای دین بمونن

با هم قرار گذاشتن
که توی زندگیشون
رفیق باشن و لیکن  
اگه یه روز یکی شون  

پرید و از قفس رفت  
اون یکی کم نیاره  
به پای این قرارداد
زندگیشو بذاره
 
سالها گذشت و امّا
بسیجی های باهوش
نمی ذاشتن که اون عهد
هرگز بشه فراموش

یه روز یکی از اون دو
یه مُهر به اون یکی داد
اون یکی با زرنگی  
مُهرو گرفت و گفت « یاد»
 
روز دیگه اون یکی  
رفت و شقایقی چید  
بُرد داد به رفیقش
صورت اونو بوسید  

گل رو گرفت و گفتش :
بسیجی دست مریزاد

قربون دستت داداش
گل روگرفت و گفت: « یاد »

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه  
سربندهای رنگارنگ
انگشتری و شونه

این می داد به اون یکی
اون یکی به این می داد
ولی هر که می گرفت
می خند ید و می گفت « یاد »

هی روزها و هفته ها
از پی هم می گذشت  
تا که یک روز صدایی
اینطور پیچید توی دشت
یکی نعره می کشید :
« عراقیها اومد ند »
ماسکها تون و بذارین  
که شیمیایی زدن  

در صندوقو گشود
ماسک خودش بود ولی  
ماسک رفیقش نبود
دستشو برد تو صندوق  
ماسک گازشو برداشت  
پرید روی صورت
دوست قدیمی گذاشت

همسنگر قدیمی
دست اونو گرفتش
هُل داد به سمت خودش
نعره کشید و گفتش :
« چرا می خوای ماسکِ تو  
رو صورتم بذاری
بذار که من بپّرم
تو دوتا دختر داری »

ولی اون، اینجوری گفت !
« تو رو به جان امام  
حرف منو قبول کن
نگو ماسکو نمی خوام »

زد زیر گریه و گفت :
اسم امام و نبر
ماسکو ، رو صورت بذار  
آبرو ما رو بخر
زد زیر گوشش و گفت :
کشکی قسم نخوردم
بچه چرا حالیت نیست ؟
اسم امام رو بردم  

اون یکی با گریه گفت :
فقط برای امام !
ولی بدون ، بعد تو  
زندگی رو نمی خوام
ماسکو رفیقش گرفت
گازی توی ستگر اومد

وقتی می خواست بپّره
رفیقشو بغل زد
لحظه های آخرین  
وقتی می رفتش ازهوش  
خند ید وگفت : برادر  
« یادم تو را فراموش »

آهای آهای برادر  
گوش بده با تو هستم
یادم میاد یه روزی  
باهات جناق شکستم ؟
تویی که روزی مرّگیت
توی خونه نشونده
تویی که بعد چند سال  
هیچی یادت نمونده

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه  
سربندهای رنگارنگ
انگشتری و شونه
هر چی رو بهت میدم  
روی زمین میندازی
میگی همش دروغ بود
« یاد » نمیگی می بازی !

انتهاي پيام/
برچسب ها: شعر ، ابوالفضل ، سپهر ، شلمچه ، جناق
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
ریحانه
۲۲:۲۶ ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۷
واااااااای عجیب عالیه این دکلمه اصن خیلی خیلی بی نظیره امیدوارم اقای سپهر هر جا هستین سلامت باشید