به گزارش
خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، شهید کشوری در تیرماه ۱۳۳۲ در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبیرستان را به ترتیب در «کیاکلا» و «سر پل تالار» دو روستا از روستاهای محروم شمال و سال آخر را در دبیرستان (قنه) بابل گذراند.
دوران تحصیلش را به خاطر استعداد فوق العادهای که داشت، به عنوان شاگردی ممتاز به پایان رساند. وی ضمن تحصیل، علاقه زیادی به رشتههای ورزشی و هنری نشان میداد و در اغلب مسابقات رشتههای هنری نیز شرکت میکرد. یکبار هم در رشته طراحی در ایران مقام اول را به دست آورد. در رشته کشتی نیز درخششی فراوان داشت.
در سال ۱۳۵۱ وارد
هوانیروز
ارتش شد. از همان آغاز جنگ داخلی خصوصا غائله کردستان چنان از خود کیاست و لیاقت و شجاعت نشان داد که وصف ناکردنی است؛ به همین خاطر
باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشههایی از خاطرات این شهید را منتشر میکند.
ضامن احمد!فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم. آنان را شناختم؛ اما علی(ع) امام حسين(ع) و امام رضا(ع)؛ اما نمیفهميدم كه چه میگويند.
قنداقه احمد رو به رويم بود. امام رضا(عليهالسلام)، دست مبارکشان را روی سينهشان گذاشتند و به فارسی به من فرمودند: «ضامن احمد منم!»...
باورم نمیشد، امام رضا(ع) ضامن اولين ثمره زندگيام شده بود.(مادر شهید)
خواب احمدكلاس چهارم ابتدايی بود كه يك روز پرسيد: «آيا من شما را اذيت میكنم؟» من از پسرم كاملا راضي بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست كه فكر كنم و به او بگويم كه از او راضی هستم يا نه. گفتم: شما هيچ وقت مرا اذيت نكردهای.
گفت: ديشب دو تا مار دنبال من میآمدند. يكی از آن دو به من رسيد و از خواب بيدار شدم.
من به او گفتم: خير باشد. لابد با فكر و خيال خوابيدهای.
اما هميشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنيدم، فهميدم كه آن دو مار، همان دو موشک ميگ بودند كه پسرم را به شهادت رساندند.(مادر شهید)
روح بلندكلاس هفتم بود كه زلزله بوئين زهرا اتفاق افتاد. آمد خانه در حالی كه بوم نقاشی توی دستش بود، گفت: مامان میتوانی به زلزله زدهها كمك كنی؟ من ده فرزند داشتم.
جمعا دوازدهسر عائله بوديم و حقوق شوهرم فقط كفاف گذران زندگي را میداد. گفتم: ما باید چيز قابلداری بدهيم كه نداريم. رفت توی اتاقش و شروع كرد به نقاشی دختر بچهای كه در ميان آوارها سر روی سينه مادرش كه مرده است گذاشته و گريه میكرد.
روح او به قدری حساس بود كه از كوچکترين و يا بزرگترين اتفاقی كه در كشور رخ میداد، به راحتی نمیگذشت. اين نقاشی الان در موزه شهدا هست.(مادر شهید)
پول تو جيبیكلاس دوم راهنمايی كه بود؛ در مجلات عكس مبتذل چاپ میكردند.
در آرايشگاه، فروشگاه و حتي مغازهها اين عكسها را روی در و ديوار نصب میكردند و احمد هرجا اين عكسها را میديد پاره میكرد. صاحب مغازه يا فروشگاه میآمد و شكايت احمد را برای ما میآورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسي به حرمت پدرش به احمد چيزی نمیگفت. من لبخند میزدم. چون با كاری كه انجام میداد، موافق بودم.
آن زمان يک مجلهای با عكسهای مبتذل چاپ میشد كه احمد آنها را از تمام كيوسکهای روزنامهای میخريد. پول توجيبياش را جمع میكرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامهفروش میخريد. وقتي میآورد در دستهايش جا نمیشد. توی باغچه میانداخت، نفت میريخت و همه را آتش میزد.
میگفتم: جرا اين كار را میكنی؟
میگفت: اين عكسها ذهن جوانان را خراب میكند. (مادر شهید)
احساس مسئوليتهنوز سن و سالی نداشت كه دفتری درست كرد و داد به من تا کارهای روزانه خواهر و برادرهايش را در آن بنويسم. احمد، بعدها مثل معلمها، برای كارهای خوب خواهر و برادرانش، به آنها جايزه میداد! شده بود قيم و بزرگتر بچهها!
شايد به خاطر همين بود كه وقتی از ميان ما رفت، همه داغون شدند. برادرش محمد كه طاقت نياورد و زود شهيد شد. پدرش هم كه يك روز آمده بود مجلس ختم يكی از دوستان صميمی احمد، ناگهان داغ دلش تازه شد و سكته كرد. (مادر شهید)
خبرنگاردر هوش و استعداد و خلاقيت هم سرآمد بود. با سيم و قطعات فلزی و وسايل بدون استفاده، كمباين درست میكرد كه بدون سوخت علفها را میزد و كمك بزرگی برای كشاورزان بود.
هلیكوپتر درست میكرد و به پرواز در میآورد. كشتی میساخت كه وقتی آن را توی آب میگذاشت، جلو میرفت.
يک بار هم در استان مازندران، خبرنگار برتر شناخته شد و جايزه گرفت. (مادر شهید)
آموزش شناهميشه مواظب خواهر و برادرانش بود. به آنان درس و نقاشی و شنا و كشتی ياد میداد. يک بار جان برادرش «محمود» را از مرگ حتمی نجات داد. چون اگر او شنا بلد نبود، در آب حوض خفه میشد.
يادم هست آن روز كه بچهها از مدرسه آمدند. میخواستيم ناهار بخوريم. محمود رفت دستش را بشويد كه نيامد. توی حياط سرك كشيدم و ديدم پسرم با پيشانی خونی و سر زخمي از كنار حوض به طرف اتاق میآيد.
او را به بيمارستان برديم و سرش را بخيه زدند. از او جريان را پرسيدم. گفت: خم شدم كه دستم را توی حوض بشويم كه با سر توی آب افتادم. (حوض ما دو متر عمق داشت و هميشه پر از آب بود.)
پرسيدم: چه طور از آب بيرون آمدی؟ گفت: داداش احمد به من شنا ياد داده. سرم كه به لبه حوض خورد و شكست شناكنان از آب بيرون آمدم. آن موقع احمد، افسر ارتش بود. وقتی آمد به او گفتم: جان برادرت را از مرگ نجات دادی. خنديد و گفت: بعد از نماز، تيراندازی، شنا و اسبسواری بر هر مردی واجب است. (مادر شهید)
ادامه خاطرات شهید امیر سرتیپ خلبان احمد کشوری در فواصل زمانی مشخص در سايت باشگاه خبرنگاران منتشر میشود. انتهای پیام/