باشگاه خبرنگاران؛ عقربه هاي ساعت، كمي قبل از دو بعد ازظهر را نشان مي دادند. خسته و گرسنه، كم كم وسايلم را جمع مي كردم. مي خواستم از جا بلند شوم كه تقهاي به در خورد و همزمان در باز شد. زني دلنگران و مضطرب، نگاهش را از من روي ميز لغزاند و بعد هولكي پرسيد:
داريد مي رويد؟
سرم را به علامت مثبت تكان دادم و گفتم:
٭ بله. ساعت كاري من تمام شد.
زن دستهايش را با گوشه چادرش پاك كرد و گفت:
حالا نميشود نيم ساعت ديگر بمانيد؟
پرسيدم:
٭ چرا ... البته اگر دليلش را هم بدانم.
زن با شنيدن اين حرف،انگار خيالش آسوده شده
باشد، لبخندي زد و از ته دل آهي كشيد و گفت: خب حالا خيالم راحت شد. داشتم ظرف ميشستم يكي از بچهها آمد و گفت كه شما داريد با زندانيها صحبت ميكنيد. اصلاً او به من گفت بيايم اينجا و مشكلم را با شما در ميان بگذارم. شايد. .. شايد از طريق شما مشكلم حل شود. به خدا من نان آور خانواده ام. آنقدر مشكل دارم كه اگر برايتان بگويم باورتان نمي شود. آمدم يك سر و ساماني به زندگي
خودم و بچه هايم بدهم، گرفتار شدم. زن به قدري با آب و تاب و سوز و گداز صحبت مي كرد، كه دلم نيامد بها و بگويم تا دفعه بعدي كه به آنجا مي آيم صبر كند. تنها شكلات ته كيفم را با او قسمت كردم، بعد هم وسايلم را از كيفم درآوردم و از او خواستم برايم توضيح دهد چه چيز او را اين طور درمانده و مستأصل كرده. زن خوشحال از اين كه مي تواند ماجرايش را برايمان بگويد گفت: من شهرستاني هستم. البته از شهر نيامده ام. خانواد هام روستايي بودند. يكي از روستاهاي استان آذربايجان . پدرم نه كشاورز بود و نه دامدار. وضع مالي خوبي نداشتيم. پدرم بافنده فرش بود. هم پدرم هم مادرم. فرش هاي منطقه ما معروف است.
طرح خاصي دارد، بيشتر هم صادر ميشود يا توريستها ميخرند يا گاهي هم كساني كه ميخواهند سوغاتي بفرستند از اين فرشها ميخرند. قيمت زيادي هم دارد. بافنده كمترين سهم را از يك فرش دارد. تازه همان سهم كم هم، يا از قبل پيش خور كرده يا وسط كار تمام پولش را مي گيرد و تا تمام شدن فرش دستش خالي است. پدرم خيلي سختي كشيد. خاطرات زيادي از آن دوران دارم كه اگر بخواهم برايتان بگويم بايد يك شب تا صبح در زندان بمانيد. با خنده گفتم:نه! تو را به خدا از آن ها صرف نظر كن و برو سر اصل مطلب و بي خيال شب ماندن ما شو! بعد از اين زنگ تفريح كوچك زن ادامه داد: چهار خواهر داشتم و سه برادر.
من بچه اول خانواده بودم. هميشه سختيها و بدبختي مال بچه اول است، البته در خانواده ما همه سختي كشيدند، شايد من كمي بيشتر از بقيه ... وضع ماليمان آنقدر خوب نبود كه بتوانيم به مدرسه برويم. البته در روستاي ما هم مدرسه نبود. بايد به يك روستاي ديگر ميرفتيم و خب پدرم هم اجازه نمي داد. همين باعث شد كه بيسواد باشيم. بعدها هم كه وارد زندگي شديم، آنقدر مشكلات و سختي و بدبختي داشتيم كه هيچ وقت به فكر باسواد شدن نيفتاديم. حالا كه در چاه افتادام مي فهمم امروز روز، اگر سواد نداشته باشي، كلاهت پس معركه است!
بگذريم!
عقلم كه رسيد، من هم نشستم پشت دار قالي كمك پدر.بچه هاي روستا، با فقر و سختي زود آشنا مي شوند، و همين باعث ميشود تا زودتر بزرگ شوند. سيزده يا چهارده سالم بود كه برايم خواستگار آمد. آن زمان ازدواج ها خيلي راحت بود. دنگ و فنگ امروز را نداشت. يك شب چهار نفر بزرگتر آمدند و صحبت كردند و بريدند و دوختند و دو، سه شب بعد هم بساط سفره عقد را چيدند و گفتند اين آقا شوهرت هست. و بعد از اين بايد با او زندگي كني! نميدانم چقدر طول كشيد اما به يك ماه نكشيد دو تا بغچه لباس و كمي خرت و پرت زدند زير بغل ما و گفتند يا علي از تو مدد! برو دنبال زندگي ات.
شوهرم چند سالي از من بزرگتر بود. در تهران دست فروشي مي كرد. همه خوشحالي خانواده ام اين بود كه دخترشان را از يك روستاي كوچك و دورافتاده، به تهران ميفرستند. تهران و زندگي در اين شهر روياي دست نيافتني دخترهاي كم سن و سال آن روزها بود. راستش خودم هم شوق و ذوق داشتم. تا آن روز پايم را از روستايمان بيرون نگذاشته بودم. براي همين لحظه شماري ميكردم تا زودتر به اين شهر رؤيايي برسم و زندگي جديدي را آنجا شروع كنم.
راست مي گفتند؛ تهران بزرگ بود. خيلي بزرگتر از روستاي كوهستاني و كوچك ما.اما سهم ما از بزرگي تهران يك خانه چهل متري بود. خانهاي كوچكترا ز خانه ما در روستا. شوهرم ميگفت اجاره خانههاي بزرگتر و بهتر زياد است و او نميتواند همه پولي را كه در مي آورد بابت اجاره بدهد! او روزها نزديك بازار بساط پهن مي كرد و خرت و پرت مي فروخت از جوراب زنانه تا ليف و كيسه و نخ و سوزن. ما خيلي زود بچهدار شديم. شوهرم مرد خسيسي
نبود، اما اهل قناعت و پس انداز بود. زود توانستيم خودمان را جمع و جور كنيم و آن پايين پايي نهاي شهر، نصف خان هاي را كه م ينشستيم بخريم. البته اين كه ميگويم نصف خانه يعني دو اتاق ده متري و دوازده متري و يك كف دست حياط. بقيه چيزها هم مش ترك بود. حمام كه نداشت. يعني قديمها اصلاً در خانه ها حمام نبود. آشپرخانه هم گوشه حياط بود و با يك دستشويي. اما خب همين هم براي ما كافي بود. صاحب خانه هم نصف ديگر خانه را داشت. آن زمان مردم به همين ها دلخوش بودند. مثل امروز نبود كه هرچقدر هم كه داشته باشند باز هم چشم و دلشان سير نميشود!
بگذريم.
ما در همان دو تا اتاق ده، دوازده متري سه دختر و يك پسر بزرگ كرديم. زندگي خوبي هم داشتيم. كم و كسربود،اما دلخوشي هايمان آنقدر بود كه كم و كسريها به چشم نيايد. گاهي هم ميرفتيم شهرستان خانه پدر و مادرم، پدرم پير و از كار افتاده شده. ديگر توان كار كردن نداشت. بچهها كمكش ميكردند. البته خب خيلي ضعيف و فرتوت شده بود. از وقتي از كار افتاده شد خيلي طول نكشيد كه به رحمت خدا رفت. الان فكر كنم بيست سالي ميشود كه از دنيا رفته. مادرم خيلي تنها شد، اما حاضرن شد بيايد با بچههايش زندگي كن.
ميگفت دستم به سفره داماد دراز نميشود. حوصله نق نق عروس را هم ندارم. بچهها خرج زندگياش را ميدادند و او هم در همان خانه قديم ياش زندگي ميكرد. البته مادرم هم سه، چهارسالي هست از دنيا رفته. خدا را شكر نبود و اين روزهاي بدبختي و در به دري مرا نديد. برگرديم سر زندگي خودم...ب چه ها كمكم بزرگ شدند. دلم نميخواست بچه هايم مثل خودم بي سواد باشند.بهش وهرم گفتم و آنها را فرستاديم مدرسه بچهها درس خواندند. البته نه اينكه مدرك بگيرند. در حدي كه بخوانند و بنويسند و مثل ما نباشند. تا اينكه شوهرم از دنيا رفت! مرگش وهرم كه نان آور خانواده بود، شرايط زندگي ما را خيلي سخت كرد.
سه تا دختر دم بخت داشتم و يك پسرنوجوان كه هيچ كدام نمي توانستند كار كنند. از طرفي نمي توانستم برگردم شهرستان چون آنجا هم كسي نبود كه خرج ما را بدهد، مجبور شدم خودم شروع به كار كنم. كاري كه بلد نبودم. سواد هم نداشتم، ناچار شدم در خانه مردم كار كنم. همه كاري مي كردم. از نظافت تا پخت و پز. خوب آنها هم به من ميرسيدند. رخت و لباس، غذا و ميوه خلاصه خدا را شكر لنگ نمي مانديم.
كم كم سروكله خواستگارها، پيدا شد. دختر اولي و دومي را فرستادم خانه شوهر. آنها هم مثل خودم ازدواج كردند. با يك چادر سفيد سرشان رفتند محضر و عقد كردند و تمام... دو، سه تاتيكه خرت و پرت هم دادم دستشان و شد جهيزيه. دامادها خودشان مي ديدند وضع ما چه جوريا ست، توقع نداشتند. گفتم مي رويد سر زندگي تان خودتان زندگي جمع و جور ميكنيد. دختر كوچكم وضع و اوضاعش بهتر شد. خواستگار او بهتر از اولي و دومي از تو زرد از آب درآمد و بچه ام را از ما دور كرد. الان مدتهاست خبري از او ندارم. اما خدا كند هركجا هست خوب و خوش باشد همين براي من كافي است.
بگذريم.
دخترها كه رفتند خانه شوهرم گفتم حالا من ميمانم و پسرم با هم زندگي ميكنيم. اما.... بدبختي ول كن آدم نيست... مدتي بعد يكي از دخترها بعد از كلي دعوا و جارو جنجال طلاق گرفت و برگشت... چرا؟ چون شوهرش معتاد از آب در آمد. سركار نمي رفت. دخترم را كتك مي زد. ميإخواست برايش پول مواد جور كند. دخترم هم جانش را برداشت و برگشت پيش خودم و گفت ديگر شوهر نميكند. خب چه كار كنم؟ نمي توانم كه بيرونش كنم. رفتم در يكي از اين شركتهاي نظافت ساختمان استخدام شدم. بايد خرج زندگي را در مي آوردم. در همان دو اتاق ارث رسيدها ز شوهرم زندگي مي كرديم.
سخت بود ولي مي گذشت. تا چند وقت قبل فكر كنم يك سال يا هشت، نه ماه قبل بود، دختر بزرگم هم با سه تا بچه راه افتاد آمد آنجا. چرا؟ چون شوهرش با يكي دعوا كرده و زده طرف را لت و پار كرده طرف هم رفته و شاكي شده حالا چند ميليون ديه برايش بريدند و رفته زندان خوابيده. دختر بيچاره من با سه تا بچه در به در و بدبخت يك ماه از جيب خوردند و بعد ديده نمي تواند، دست بچه هايش را گرفته و آمد آنجا.
دخترم چند روزي را آنجا بود اما وقتي ديد زندگي برايش خيلي سخت شده راه افتاد رفت اين طرف و آن طرف وبالاخره آنقدر اين و آن را ديد تا از يك سازماني - فكر كنم حمايت از خانواده زندانيان- خانه اي به او دادند تا آنجا زندگي كند. دخترم وسايل زندگي اش را جمع كرد و رفت آنجا. اما چون تنها بود، من و دختر و پسرم هم رفتيم آنجا
اينطوري هم او تنها نبود هم اينكه خرج و مخارج مان يكي ميشد. خانه كه نه، بهترا ست بگويم آن دو اتاق ده و دوازده متري را اجاره دادم و رفتيم خانه دخترم.
خانه را رهن دادم. براي هرا تاق دو، سه ميليون تومان گرفتم و به صورت جداگانه به دو جوان مجرد براي يك سال رهن دادم. اما سه، چهار ماه بعد رفتند و از من شكايت كردند كه فروش مال غيركرد هام!
گفتم والله به خدا من چيزي را نفروختم، من اجاره دادم آن هم يك ساله.اما آنها گفتند من ورقه فروش امضا كردهام نه رهن و اجاره. گفتم خب معلوم است خانه به ا سمش وهرم بوده و بعدا ز فوت ا وبها سم بچهها شده و من هم نمي توانم مال آنها را بفروشم اما با رضايت خودشان اجازه دادند من خانه را اجاره بدهم.
مي خواستم با پول آن سرماي هاي براي پسرم جور كنم و او كاري را شروع كند. اما نميدانم خدايا گناه چه كسي را گردن بگيرم؟ برگه فروش به من دادند امضا كردم و ميخواستند با چهارميليون نصف خانه را بخرند. نمي دانم چه اشتباهي شده.
به هر حال من به آنها گفتم پولشان حاضرا ست و ميتوانند پولشان را بگيرند. اما آنها گفتند كه نه، ضرر و زيان هم ميخواهند.به خدان مي دانم ضرر و زيان چه چيز را بايد بدهم؟ اما گفتم من ندارم. حالا شما هر كاري مي خواهيد بكنيد.
آنها هم رفتند و شكايت كردند و مرا به جرم فروش مال غير به زندان انداخته اند. سواد كه ندارم بفهمم چه شده؟ بچههايم هم تا حالا از اينجور كارها نكردهاند. خلاصه بد مخمصهاي گير افتادم. حالا خدا كمك كند، خواهران مددكاري كمك كنند، شايد...گره از مشكل من باز شود.
انتهاي پيام/