باشگاه خبرنگاران؛ حالا دیگر شاید همه چیز برایش تمام شده بود بلاهت را او مرتکب شده بود یا پدرش و حتی مادر که لحظهای درنگ نکرده بود تا حرفهایش را گوش کند، انگار همیشه و شاید تا همین چند روز پیش هم گمان میکردند او همان دختربچه دو سالهشان است که کلمات را بریده بریده ادا میکند و همه را به خنده وا میدارد و باید شکستنیها را از جلو دستش دور کنند تا صدای جرینگ شکستن نیاید.
پدر چه میتوانست بکند. فقط از کلافگی با بدخلقی به نقطهای موهوم خیره مانده بود مادر هم دست کمی از او نداشت. منصفانه بود که همه تقصیرات را گردن مینا بیندازند یا نه؟دیگر هر چه بود و هر که مقصر بود یا نبود پای آنها به اداره پلیس آگاهی باز شده بود.
پدر مدام خاطره دوران کودکی دخترش از جلو چشمانش رژه میرفت عادت داشت که همیشه بگوید، عسل بابا کیه؟ و مینا کوچولو با زبان شیرین کودکانه بگوید: من.
حالا چه شده بود که با سپری شدن زمان و پس از چند سال پدر تهدیدش کرده بود که اگر جیک بزند با کمربند سیاه و کبودش میکند و نمیگذارد نفس بکشد. پدر حتی خطاب به مادر، طوری که مینا هم بشنود گفته بود:
اگه فقط یک بار دیگه دست از پا خطا کنه، سرشو می گذارم لب جوی و بیخ تا بیخ میبرم...
مینا تشر خورده شده بود، جرات نداشت حرفش را که تا چند روز پیش آن قدرها هم مخفیانه نبود و حالا راز و حرف دلی پنهانی شده بود به زبان بیاورد حتی جرات نداشت به نزدیکترین دوستش هم بگوید که در رابطه جدیدش باید چه کند و صلاح و مشورت بگیرد. چند هفتهای بود که مینا با پسری به نام امید که بلند قامت و سبزه رو بود آشنا شده بود امید خوش صحبت بود و اولین بار مینا او را در یک کتابفروشی دو دهنه واقع در خیابان انقلاب دیده بود کی فکرش را میکرد، آشناییای که از کتابفروشی شروع شده باشد به آن جا ختم شود.
امید یک پراید قرمز هاچبک هم داشت که چند باری همراه مینا با همان پراید رفته بودند گردش و دو مرتبه هم ناهار را با هم در رستوران خورده بودند.
مینا یک روز تردید ودودلیاش را کنار گذاشت و دل را به دریا زد و به مادرش گفت:
- مامان، اگه دختری با پسری آشنا شود، دختر بدی است؟
مادر که همیشه کارهای شخصیاش برایش بیشتر اهمیت داشت تا مسائل خانوادگی و حتی درد دلهای شوهرش، با بیاعتنایی گفت:
- باید سر اون دختر به زمین خورده باشه که بخواد دوست بشه، مگه این بابات نیست که الان شوهره منه، تازه اسمش تو شناسنامهام هست، خودت ببین چه گلی به سر ما زده مثلاً، اصلاً آدم باید احمق باشه که شوهر کنه، بعدش هم نکنه خبرهایی شده؟
مینا سکوتی چند ثانیه ای کرد و بعد جواب داد:
- نه، همین طوری پرسیدم. آخه فکر میکنم یکی از دوستانم تو دانشگاه با یک نفر دوست شده است.
مادر گفت:
- تو که خودت خوب میدونی باید دور این چیزها را خط بکشی، بابات اگه بفهمه از خونه میاندازدت بیرون. از منم اگه می شنوی همینو بگم که گور بابای این حرفها، مرد خوب اونیه که زیر خاکه.
مینا دیگه هیچ نگفته بود. سه، چهار مرتبه دیگر هم با امید رفته بودند بیرون. امید گفته بود که مهندس الکترونیک است و در یک شرکت خصوصی کار میکند. بعد هم وقتی دیده بود مینا از او خوشش آمده بحث ازدواج را پیش کشیده بود.
یک بار دیگر هم مینا دو دل شده بود که همه ماجرا را به مادرش بگوید. مادر چند روزی شک کرده بود که چرا او طولانی مدت با تلفن همراهش صحبت میکند بعد گفته بود که پدرش هم به او مشکوک شده است همان شب پدر که انگار از صبح دمغ بود و تو هم، شب که به خانه آمد پیله کرد که چرا این دختر خوابیده است مینا نخوابیده بود به اسم خواب و بهانه خستگی رفته بود تو اتاقش و پتو را هم کشیده بود روی صورتش که مثلاً خوابیده است اما خوابی در کار نبود از ترس پدر و این که احتمال میداد مادرش به پدر بگوید برای این که با او رو در رو نشود خودش را به خواب زده بود.
پدر در اتاق مینا را باز کرد و وقتی دید پتو را کشیده روی سرش و جنب نمیخورد، در را محکم بست و بعد رو به مادر صدایش را بلند کرد:
- به این دختر بگو همین فردا می رم مخابرات تلفنشو قطع میکنم، پول مفت ندارم که این دختره با یه مشت پدر سوخته صحبت کنه، کم پول ميدم واسه دانشگاهش. اگه عرضه داشت دانشگاه دولتی قبول میشد. حالا پول موبایلش را هم من باید بدهم لابد تا چهل سالگی باید تو این خونه بمونه و خرجش گردن من باشه و نون مفت بخوره.
مادر بیاهمیت و بیتفاوت سیب زمینی پوست میکند و زل زده بود به تلویزیون. بعد از سر بیاعتنایی یا شاید ترس آبرو تو در و همسایه زیر لب گفت:
- حالا که خوابیده. فردا به خودش بگو. داد نزن آبرومون میره.
پدر انگار مرغی که ناغافل به سمتش سنگ پرانده باشی بیشتر از کوره در رفت و صدایش بلندتر شد:
- آبرو؟ این دختر. هر غلطی دلش میخواهد میکند، بعد به من میگی آبرو؟ تو اگه سرت میشد، دو تا میزدی تو دهنش. بهش بگو اگه دست از پا خطا کنه سرشو ميگذارم روس سينش. با کمربند سياه و کبودش ميکنم. حق دانشگاه رفتن ندارد.
مينا صبح زود براي آماده شدن و رفتن به دانشگاه چنان پنهاني از خانه بيرون رفت و پاورچين پاورچين قدم برداشت که هيچ کس نفهميد او دارد ميرود!
کارآگاه سروان رمضاني با مهرباني نگاهي دوباره به مينا مياندازد و ميگويد:
-آدرس و مشخصات دقيقتري از اميد نداري؟
مينا همين طور که سرش را پايين انداخته و به موازاييک هاي کف اتاق خيره شده بود زير لب ميگويد:
نه، فقط همين شماره تلفن را ازش دارم که شما هم ميگويد اعتباري است.
سروان رمضاني ميپرسد: جايي هم که با او رفتي يادت نيست دقيقا کجا بود؟
دقيقا نه. اما اطراف پاساژ علاالدين بود.همان جايي که گوشي موبايل ميفروشند.فکر کنم پشتا آن پاساژ بود.ميگفت پدرش چندتا مغازه بزرگ تو پاساژ دارد.ميگفت خودش هم طراح و تعميرکار تلفن همراه است.
سروان روي صندلي اش تکان خورد، آهي کشيد و با تاسف پرسيد:
-چرا به اين فکر افتادي که باهاش فرار کني؟
مينا بغضش را فروبرد ترکيد:
- من نميخواستم باهاش فرار کنم. چند مرتبه خواست به مادرم بگويم و با او مشورت کنم. حرفي نبود که بتوانم به هم کس بگويمش. با دختر همسايهمان صحبت کردم. مادرم کلا از مردها متنفر است. اما دختر همسايهمان حتي با اينکه از شوهرش جدا شده بازهم از مردها بد نميگويد. او به من گفت که ميتوانم با اميد دوست باشم. بهم گفت اگه ميخواهم بفهمم که مرا دوست دارد يا نه ازش بخواهم که برايم هديه بخرد.
من چند روز بعد از آشناييام با اميد بهش گفتم که سه روز بعد تولدم است. اميد هم درست سه روز بعد که همديگر را ديديم يک دسته گل بزرگ با يک حلقه طلا براي من خريد.حلقه طلا را تو کشوي ميز اتاقم پنهان کردم و دسته گل را هم از ترسم نزديکيهاي خانهمان انداختمش توي جوي آب و فقط يک گلش را يادگاري نگه داشتم. اون روزي هم که فرار کرديم، قرار نبود فرار کنيم.يعني اميد هيچ چيزي به من نگفته بود. به هواي غذا خوردن سوار ماشين اميد شديم و رفتيم آبعلي. بعد هم اميد گفت که بد نيست يه سر بريم شمال و تا غروب نشده برگرديم.
اما شب شد و با تاريکي خورديم. اميد گفت که چراغ ماشينش سوخته و الان هم تعميرگاه بستهاند و اين طوري اگه برويم تو جاده خطرناکه و حتما تصادف ميکنيم. بعد هم گفت که نگران نباشيم و آن شب را ميرويم تو ويلاي يکي از دوستان پدرش.
اما وقتي رفتيم تو ويلا ديدم سه پسر ديگر هم آنجا هستند..... هرچه جيغ زدم بيفايده بود.اصلا صدايم به هيچ جا نرسيد.
سروان پرسيد: نشاني وبلا را بلدي؟ تو کدوم شهر شمال بود؟
مينا با هق هق جواب داد:
- نه، هيچي يادم نميآيد. هوا تاريک بود و نفهميدم از کدام طرف رفتيم.
- سروان رمضاني چند برگ کاغذ را گذاشت جلو مينا تا او پايين حرفهايش را امضاء کند.
بيرون پدر دست کرده بود بين موعايش و به نقطهاي خيره شده بود. مادر هم دست کمي از او نداشت. انگشت به دهان و حيران عين خوابگردها تو راهرو اداره آگاهي آهسته قدم ميزد. گرچه حدود يک ماه و نيم طول کشيد تا از روي چهره نگاري اميد و سه همدستش دستگير شوند، اما مينا گوشهگير شده بود و گاهي با خودش حرف ميزد و ديگر قدرت اشک ريختن نداشت.
انتهاي پيام/
اماافسوس ک ن براعتماداعتقادیست ون براعتقاد ها اعتماد.
این موضوع هیچ ربطی ب تربیت خونوادگی نداره یکم منطقی ب قضیه نگاکنید بانظرفرزادموافقم.
وقتی کسی روباتمام وجود دوسش داری ن چشات میبینه ن گوشات میشنوه ون عقلت کارمیکنه بجای قضاوت الکی خودتونوجای مینا بزارین ک چ عذابی میکشه.اون امیدکثافت فقط عشق وحالشو کرده تنهاکسی ک هم اسیب روحی وهم جسمی دیده میناست دوستان اول توذهنتون تجزیه وتحلیل کنین بعدنظربدین
اصلا پدر مادر دشمن ادم
ادم خودش نباید فکر کنه
....ب نظرمن اگ یخورده مادر و پدرا روشن فکر باشن این اتفاقات تو جامعه ی ما کمتر و کمتر میوفته..
.....البته این نظر من هستش.
شاید زمانی برسد که حتی نتوان به چشم ها اعتمادکرد،چ برسد ب گرگ ها...
آقاشاهین جدا اگ خواهر خودتونم بودهمینو مبگفتین؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مینایه دختربوده...یه دخترتنها..!!!
آدم به چشمای خودشم نمیتونه اعتماد کنه آخه دختر عقلت کجا بود پس؟؟ خودتو تباه کردی 100در100
از این داستانا شنیدی،اما بدونید این اتفاقات برای همه امکان داره پیش بیاد پس عبرت بگیرن دخترا من یه پسرم جنس خودمو خوب میشناسم،
چقدر ساده ن اخه.....اه