حوالي غروب، دو دوست قديمي پس از سال ها همديگر را به طور اتفاقي ملاقات کردند. شيريني ديدار پس از سال ها باعث شد به کافي شاپي بروند و ساعت ها با هم صحبت کنند. با خاموش شدن چراغ هاي کافي شاپ متوجه شدند ساعت ۱۲ شده؛ در حالي که از کافي شاپ خارج مي شدند يکي از آن ها از دوستش پرسيد: «تا اين موقع شب بيرون مي موني؛ خانمت دعوات نمي کنه؟» آن يکي جواب داد: «فرصت نشد بهت بگم که هنوز ازدواج نکردم.» اولي با تعجب گفت: «تو که ازدواج نکردي چرا تا اين موقع شب بيرون مي موني؟»
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید