چند تا پسر جوان دورش را گرفته بودند. معلوم نبود چه مي گفتند و چرا مي خنديدند. اما معلوم بود پسر دستفروش را سرکار گذاشتند. طاقت نياورد و گفت: «چيکارش داريد بيچاره رو؟» يکي از جوان ها گفت: به تو چه؟ يکي ديگه گفت: ولش کن و رفتند. به پسر دستفروش گفت: «نفهميدي سرکارت گذاشتن؟» پسر گفت: «فهميدم! سرکار بذارن؛ اما بخرند!»
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید