سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

گفتگو با یک زندانی؛

داستان دختر آواره‌ای که در نهایت سر از زندان در آورد

یک ماه دنبال مادرم همه ساری را زیر پا گذاشتم تا اینکه او را پیدا کردم. وقتی فهمید دخترش هستم، دعوایم کرد و گفت من دختری به نام تو ندارم. تا آن روز من از مادرم تصویر یک فرشته را در ذهنم ساخته بودم؛درست یادم نیست کی بود! او همان روز اول مرا از خانه‌اش بیرون انداخت. دیگر هرگز او را ندیدم.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،تصمیم گرفتم شب به آن تولیدی بروم و در مورد اینکه آیا می‌توانم شب‌ها در آن جا بمانم؟ صحبت کنم. در مسیر رفتن به تولیدی یک پسر مزاحمم شد. اعصابم خراب بود. عصبانی شدم و یک سیلی به صورتش زدم. همان لحظه پلیس ما را دید و آن پسر را گرفت و گفت چرا مزاحم ناموس دیگران می‌شوی؟

 هر دوی ما را به کلانتری بردند. پلیس گفت آدرس خانه‌ات را بده تا زنگ بزنیم پدرت به دنبالت بیاید. خوب نیست این وقت شب تنها بروی... داستان به زندان افتادن مریم، زن 28 ساله از اینجا آغاز می‌شود.

درباره خانواده‌ات بگو؟



درباره آنان خیلی حرف برای گفتن ندارم، من یک ساله بودم که پدرم و مادرم از هم جدا شدند. راستش پدرم زن اولش را طلاق داده و با مادرم ازدواج کرده بود؛ اما بعد از به دنیا آمدن من وضع مالی‌اش خوب شده بود و برادرهای زن اول سراغش آمده و تهدید کرده بودند که اگر خواهرشان را دوباره نگیرد او را می‌کشند، پدرم هم ترسید و دوباره زن اولش را صیغه 99 ساله کرد. وقتی مادرم فهمید از او جدا شد و رفت. بعد از آن فقط یک‌بار مادرم را دیدم.

با چه کسی زندگی می‌کردی؟

در خرم‌آباد با ناپدری پدرم زندگی می‌کردم. او با آنکه پدر واقعی پدرم و پدربزرگ واقعی من نبود؛ مرا خیلی دوست داشت. خانه پدربزرگ تنی‌ام دو کوچه آن طرف‌تر بود و هر وقت از جلوی خانه او رد می‌شدم، پدر بزرگ ناتنی می‌گفت خانه پدر بزرگت اینجاست.

 12 ساله بودم که برای عید دیدنی به خانه پدربزرگم رفتم؛ اما او مرا بیرون کرد. هفت یا هشت عمو دارم که هیچ کدام را ندیده‌ام. پدرم هم بچه طلاق است و در یک سالگی‌اش پدر و مادرش از هم جدا شده‌اند. مادربزرگم از شوهر اول 2 تا دختر و 7 تا پسر داشت و از شوهر دوم که همان پدربزرگ ناتنی بود، 2 تا دختر و 2 تا پسر داشت.

من با پدربزرگ ناتنی زندگی می‌کردم. عموی ناتنی‌ام دانشجوی رشته بازرگانی در قزوین بود و هر بار که به خانه می‌آمد برایم یک تکه طلا می‌خرید. وقتی پدربزرگ نبود عمه‌هایم خیلی آزارم می‌دادند و کتکم می‌زدند.

عمه ناتنی‌ام می‌گفت تو هم پدر داری و هم پدربزرگ، چرا وبال گردن ما شده‌ای؟ مرا تهدید می‌کرد که اگر موضوع را به کسی بگویم، مرا خواهد کشت. هرگز نمی‌توانست تحمل کند که پدرش چیزی برایم بخرد. بالاخره از خانه آنان فرار کردم و به ساری رفتم. شنیده بودم مادرم در آن جا زندگی می‌کند و نام شوهرش حامد است.

یک ماه دنبال مادرم همه ساری را زیر پا گذاشتم تا اینکه او را پیدا کردم. وقتی فهمید دخترش هستم، دعوایم کرد و گفت من دختری به نام تو ندارم. تا آن روز من از مادرم تصویر یک فرشته را در ذهنم ساخته بودم؛ اما آن روز تمام این تصویر به هم ریخت. درست یادم نیست کی بود! او همان روز اول مرا از خانه‌اش بیرون انداخت. دیگر هرگز او را ندیدم.

بعد از فرار کجا رفتی؟

به تهران آمدم و با پول‌هایی که پس‌انداز کرده بودم و فروش طلاهایم سه میلیون و 800 هزار تومان پول فراهم و اتاقی را در منزل یک زن و مرد پیر اجاره کردم. در همان روزها با دختری به نام نسرین در اتوبوس شرکت واحد آشنا شدم که مرا به فروشگاه یکی از آشنایانش برد تا به عنوان فروشنده کار کنم. چند ماه آنجا کار کردم؛ اما بعد کار بهتری پیدا کردم و در یک تولیدی مانتو مشغول به کار شدم.

چرا اینجایی؟


به دلیل ولگردی و همراه داشتن کراک مرا به اینجا آورده‌اند.

چرا دستگیر شدی؟


آن روز خیلی دنبال خانه ‌گشتم؛ اما هیچ کس حاضر نشد به یک دختر تنها خانه بدهد. تصمیم گرفتم شب به آن تولیدی بروم و در مورد اینکه می‌توانم شب‌ها در آنجا بمانم؟ صحبت کنم. در مسیر رفتن به تولیدی یک پسر مزاحمم شد.

اعصابم خراب بود. عصبانی شدم و یک سیلی به صورتش زدم. همان لحظه پلیس ما را دید و آن پسر را گرفت و گفت چرا مزاحم ناموس دیگران می‌شوی؟ هر دوی ما را به کلانتری بردند. پلیس گفت آدرس خانه‌ات را بده تا زنگ بزنیم پدرت به دنبالت بیاید؛ خوب نیست این وقت شب تنها بروی. گفتم تنها زندگی می‌کنم و آدرس خانه پدرم را هم ندارم.

 آنان فهمیدند که من فراری هستم. کیفم را نگاه کردند و چند گرم کراک را که برای مصرف خودم خریده بودم پیدا کردند. 3 ماهی است که معتادم. پسر آزاد شد و من ماندم.

چه طور معتاد شدی؟

یکی از بچه‌های تولیدی به اسم ارشیا که خودش معتاد بود وقتی دید من تنها هستم گفت بیا از این مواد مصرف کن! ارشیا را دوست داشتم؛ اما یک روز او را با دختری در تولیدی دیدم و به همین دلیل چند روز به تولیدی نرفتم؛ اما وقتی دوباره مصرف مواد به سرم زد مجبور شدم برگردم!

تا کلاس چندم درس خوانده ای؟

تا اول دبیرستان درس خواندم. درسم خوب بود ولی عمه ناتنی‌ام کارنامه و مدارکم را پاره کرد و اجازه نداد به مدرسه بروم./حمایت

چه برنامه ای برای خودت داری؟

می‌خواهم به یکی از مراکز بهزیستی بروم. کار می‌کنم و همانجا می‌مانم. در این دو سال هم به خودم ثابت کرده‌ام که می‌توانم دامنم را پاک نگه دارم و کار کنم.
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
علیرضا
۲۱:۰۵ ۰۹ اسفند ۱۳۹۲
بعضی از داستانا پنداموزمد