و کاروانی آمد پس آبآور خود را فرستادند و دلوش را انداخت گفت مژده این یک پسر است و او را چون کالایی پنهان داشتند و خدا به آنچه میکردند دانا بود (۱۹) و او را به بهای ناچیزی چند درهم فروختند و در آن بیرغبت بودند (۲۰)
از سیاق سخن بر می آید که برادران به موقع می رسند و خبر می شوند و دعوی مالکیت می کنند که این غلام ما بوده است و اگر خواهید او را به شما می فروشیم.
آنها یوسف را به چند درهم ناچیز و معدود می فروشند و عجبا که خداوند در کار یوسف ایشان را به زاهدان که ترک دنیا می کنند تشبیه کرده است.
زهدی سخت ناپسند و دور از هر خیر و برکت که دامن آن زهد و پرهیز که در سخن عارفان آمده است اشاره به چنین زاهدی است که آدمی یوسف نازنین را که مقصود و معشوق جهان است به بهای اندکی که آن متاع دنیاست بفروشد و از آن چشم بپوشد و زهد ورزد:
فدای پیرهنِ چاکِ ماهرویان باد هزار جامۀ تقوی و خرقۀ پرهیز
حافظ
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
حافظ
در شهر ما نک احمقی خوش می فروشد یوسفی
باور نمیداری ز من بازار شو بازار شو
دیوان شمس
بیت زیر از بدایع مولاناست که در شعر پارسی در صنعت مراعات النظیر بی نظیر است:
آنکه چون شیر نجَست از صفتِ گرگیِ خویش چشم آهو فکنِ یوسفِ کنعان چه کند
دیوان شمس
مولانا در مثنوی یوسف را به روح آدمیان و چاه را به دنیا و آن سقا را به مرگ تشبیه کرده است و گوید خوشتر است وقتی ما را از چاه عالم بر می کشند فرشتگان و ملائکه به شگفت آیند و زبان به ستایش بگشایند که: «یا بشری لنا غلام» و چنان نباشیم که اگر ما را از چاه برآورند بار دیگر با سر به قعر همین چاه پرتاب کنند.