به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،ذات ملوکانه نادر شاه افشار گويا به قيليولهاي مشغول بود. سر بر بالين گذاشته و روياي هفت پادشاه (احتمالا از قرايولوقعثمانبيک تا کريم خانِ خدا بيامرز)را ميديد که ناگهان گره به ابروانشانداخت از برايِ اساعه ادبِ ما ملابنويسها که به وقتِ يک عصر داغِ اردي بهشتي ساحت همايونياش را با شوخيهاي نخراشيدهمان مشوش کرديم... راويان از اين مصيبت عظما چنين روايت ميکنند که جوانکاني شوخ و شَنگ که نايبانِ ضميمه مطبوعه خراسان - جيم نامي- بودند، اتولشان را سمت آرامگاه نادرشاه افشار، روانه کردندو اما بعد...
وعده کرده بوديم که ميزان علاقهمندي و توجه مردم به فرهنگ و تاريخشان و همچنين تعصب و تعلق خاطرشان به ميراث تاريخي را در قالب يک گزارش بسنجيم. نقش خانم اديبان دراين گزارش «ليدر» يا همان «راهنما»ي موزه بود، که اطلاعات غلطش علاقهمندان به تاريخ را سرگردان ميکرد، نقش آقايان برند، حسينزاده و اخوان هم اين بود که يا بر در و ديوار موزه يادگاري بنويسند، يا بازديدکنندگان را به اشتباه بودن صحبتهاي راهنما ترغيب کنند. دوباره و اما بعد...
1 وقتي نادرشاه را برديم تا دوران قاجار!راهنما: «خانم ها و آقايون! لطفا توجه کنيد، قصد داريم تا در يک برنامه ويژه اين موزه ارزشمند رو براي بازديدکنندگان به طور مفصل معرفي کنيم. شما الان در موزه و آرامگاه نادر شاه افشار، بنيانگذار سلسله قاجاريه حضور دارين که بعد از مجموعه جنگهاي سختي که با سلجوقيان داشت، مغلوبِ کريم خان زند شد... اين پادشاه در طول عمرش فتوحات زيادي داشت که براي نمونه گنجهايي که با خود از پاکستان و چين آورد، حالا پشتوانه اقتصاد ايران هستند.جنگهاي او با اسپانيا، آرژانتين و مغولان بسيار مشهور و تاريخساز بوده است...»
اين مقدمه پُر از سوتي راهنما براي معرفي يکي از بزرگترين پادشاهان ايراني و يکي از دورههاي تاريخي سرنوشتساز ايران بود، اما همه کساني که اين کلمات راشنيدند به تاييدش سري تکان دادند و اين صحه گذاشتنشان چنان جدي بود که براي چند لحظه تصور کرديم شايد اين غلطهاي راهنما به طور تصادفي خيلي هم درست بوده و تاريخ نگاران دستشان، اشتباهي لغزيده و چيز ديگر نوشتهاند. اما پاسخها و واکنشهاي ديگر هم که به تحريک بچههاي جيم انجام ميشد، در نوع خودش جالب توجه بود:
- ببخشيد خانم! من شنيدم اين سلجوقيان بودن که نادر رو کشتن! در ضمن اون کريم خان نيست، آغا محمد خان قاجاره!
- نه همون کريم خان بوده که عرض کردم.
- ولي خانم من مطمئنم!
- شما اطلاعاتتون رو از کجا گرفتين؟
- از اينترنت
- خب اينترنت منبع خوبي براي تاريخ نيست!
در اين لحظه مرد جواني که گفتوگوي ما را باور کرده بود خطاب به همکارمان گفت: آقا اينقدر الکي ايراد نگير، گوش کن ببين خانم چي ميگه؟
راهنما خطاب به او گفت: آقا به نظر شما سلسله افشاريه رو کريم خان برانداخت يا آغا محمدخان قاجار؟
- نميدونم والا. فکر کنم هموني که شما ميگين درست باشه.
سپس رو کرد به مرد مسن و جا افتادهاي که مسئول گروهي از جوانان بود و پرسيد: شما چي؟ شما ميدونيد؟
- : از من نپرسيد لطفا، اطلاعات تاريخي من خوب نيست. از اين خانم بپرسيد.
- خانم جواني که ظاهري شبيه دانشجوها داشت مکثي کرد و گفت: والا فکر کنم هردو اشتباه ميگين. فکر کنم اسما رو اشتباه کردين...يعني؛ آغامحمدخان نبود، يکي ديگه بود!
2 نادر چگونه کشته شد؟!راهنماي قلابي خطاب به مردمي که سرگرم تماشاي عکسهاي موزه بودند گفت: خب دوستان شما ميدونيد که نادرشاه افشار در سالهاي پاياني عمر به واسطه خوي جنگجويانهاي که پيدا کرده بود، بسياري از نزديکانش رو کشت و نهايتا هم با همدستي تعدادي از سرداران سپاهش، شبانه در يکي از اردوهاي جنگيش به قتل رسيد.
مردم حاضر در سالن سري به نشانه تاييد تکان دادند، تا اين که يکي از بچههاي گفت: خانم ببخشيد تا جايي که من ميدونم ايشون رو کريم خان زند کور کرد و بعد کشت!
-شوخي ميکنيد؟
-نه بابا شوخي چيه خودم تو ويکي پديا خوندم.
در اين لحظه افراد حاضر در سالن با ديدن جديت همکار ما و اصرار او بر سر مواضعش کمي دچار ترديد شدند اما چون باز هم مجبور بودند به علت داشتن عنوان راهنما، حرف همکار ديگرمان را بيبروبرگرد قبول کنند. تا اينکه يکي ديگر از بچههاي جيم با گفتن جملهاي جمع را بيشتر دچار سردرگمي کرد: نه! من خودم دانشجوي تاريخم و ميدونم که نادر شاه با نقشه همسرش و توسط دو نفر از سربازانش کشته شد!
يک مرد جوان که بعدا متوجه شديم از تهران به همراه همسر و فرزند خردسالش به مشهد سفر کردهاند در برابر اين جمله واکنش نشان داد (فکر کنم جمله «من خودم دانشجوي تاريخم»حسابي افاقه کرده بود!) و گفت: بله به نظر من هم اين آقا درست ميگن. سربازاش شب ميريزن توي چادرش و با خنجر ميکُشنش.
ولي دانشجوي تاريخ قلابي ما که دست بردار نبود ادامه داد: نه آقا تو يکي از واحدهاي ترم چهارم رشته تاريخ کتابي داريم به اسم «نادر چگونه کشته شد؟» و اونجا صراحتا ذکر شده که همسر نادر شاه داخل هندوانه يا به نقل از برخي سندهاي تاريخي داخل کيوي پادشاه،مقداري سم ميريزن و با همون ميکُشنش.
مرد جوان سري به نشانه پذيرش تکان داد! ولي همسرش که ظاهرا از توضيحات همکار ما قانع نشده و کمي هم خندهاش گرفته بود گفت: نه منم شنيدم که سربازاش کشتنش. اوني که شما ميگين حتما يکي ديگه است...
3 هر چه ميخواهد مغز تنگت، ننويس!خانم راهنما همچنان مشغول ارائه توضيحات واقعاً تاريخي خودش بود که يکي از همکارانمان در شيطنتي آشکار شروع ميکند به نوشتن يادگاري آن هم بر روي تابلوهاي بزرگي که شرح زندگي و فتوحات نادرشاه افشار را دادهاند. به قدري اين کار را تابلو انجام ميدهد که همه متوجه اقدام او بشوند، حتي از يک نفر تقاضاي ماجيک ميکند که او نيز با ابراز تاسف از همراه نداشتن ماژيک (!) خودکارش را به او پيشنهاد ميکند، اما همکارمان ميگويد: نه اين خودکارا خوب نيست ميخوام اينجا يادگاري بنويسيم ولي اينا خيلي پررنگ نيستن!
او شروع به نوشتن يادگاري ميکند و راهنما هم توضيحاتي غير واقعي از فتوحات نادر شاه ميگويد جالب اين جاست که هيچ کدام از افراد کاري به همکار ما ندارند! حتي به توضيحات راهنما هم ايرادي نميگيرند در صورتي که اگر فقط به نوشتههاي زير عکسها با بروشورهايي که هنگام ورود به موزه مسئولان در اختيارشان گذاشته بودند نيم نگاهي ميانداختند حتما متوجه اشتباهات عمدي او ميشدند!
همکار يادگارينويس ما که از بيتوجهي مردم حوصلهاش حسابي سر رفته بود در اقدام انتحاري ديگري از چند جوان که اطرافش ايستاده بودند و به صحبتهاي راهنما گوش ميکردند خواهش ميکند طوري بايستند تا مانع ديدن او بشوند و او با خيال راحت روي شيشهها که –البته قبلا به دليل راحت پاک شدن و وارد نکردن آسيب به آثار تاريخي با مسئولان موزه هماهنگ شده بود - ادامه دهد!
چون واکنشها جدي نيست، بالاخره صداي راهنما بلند ميشود که:آقا! آقا! شما چکار داري ميکني؟ اينجا مگه جاي يادگاري نوشتنه؟
همکار ما پس از شنيدن اين جملات خيلي خونسرد تالار را ترک ميکند ولي واکنش حاضران هم جالب است:
- خانم ولش کن، حالش خوب نيست، زير همه تابلوها امضا کرد، خودم ديدم!
- اين خانم راست ميگه، طرف مشکل داشت!
- اگه هرکي اينجا يه چيزي بنويسه که بايد همه عکسها رو بعد چندسال عوض کنن، اگه متوجه ميشدم يکي ميخوابوندم زير گوشش!
- منم ميخواستم يه چيزي بهش بگم اما بعد گفتم ولش کن.
- از تاريخ که چيزي نميفهمن. شعورشون به اين چيزا نميرسه.
4 رفوزه در موزه!دور تا دور مقبره نادرشاه تعداد زيادي از مردم جمع شده بودند و به صحبتهاي پيرمردي گوش ميدادند. پيرمردي از نادر ميگفت، از داستانهاي حماسي او تا بعضي چيزها که نادر را خارقالعاده نشان ميداد! مثلا يک تنه چند هزار نفر را مثل تارو پود بهم ميچسبانده و ... ! واکنش مردم نسبت به توضيحات اين پيرمرد متفاوت بود. بعضيها ترجيح ميدادند بروند و بعضي ديگر با دقت بيشتري گوش ميدادند و تمام صحبتهاي او را ميپذيرفتند.
5 شکستن کوزهِ موزه!خودمان هم از کوزه شيک 6 هزار توماني که از صنايع دستي – چيني اطراف موزه نادري خريده بوديم خندهمان ميگرفت. اما بسياري از مردم تاريخ دوست(!) به صورت اساسي با همين کوزه سر کار رفتند. کوزه را گذاشتيم در تالار سلاحهاي افشاريه و از خانم راهنما قلابيمان خواستيم تا نقشه جديدي را اجرا کند ...
او هم با هماهنگي قبلي شروع کرد به تعريف از کوزه: «اين کوزه به جا مانده از آخرين جنگ نادرشاه افشار با غاصبان مغول بوده که نادر در اون آب ميخورده. بايد حضورتون عرض کنم که اين شيء گران قيمت به تازگي از روسيه به اين موزه اهداء شده...» در همين لحظه کوزه با هماهنگي قبلي از دست راهنما ميافتد و نقش زمين ميشود و از وسط دو تکه ميشود!
راهنما رنگ از رخسارهاش ميرود و به آرامي با پايش در حالي که لکنت زبان گرفته است شکستههاي کوزه را در گوشهاي از سالن جمع ميکند و ميگويد: «دوستان... بفرما...ييد بررريم بخشهاي ديگه رو ببينيم»! جالب است بدانيد که حاضرين عزيز باز هم عين خيالشان نبود و به سادگي از ماجرا گذشتند.
در اين لحظه يکي از بچهها دست به دامان مردم ميشود که: «چه بيخيال نشستهايد کوزه موزه بر فنا رفت» اما مردم که گويي از شکستن کوزه شوکه شده بودند، اعتنايي به خواهشهاي همکار ما نميکردند، تقاضاي او اين بود که يک نفر به عنوان شاهد تا دفتر مدير موزه همراهياش کند و موضوع از بين رفتن يک اثر تاريخي که متعلق به همه مردم است را اطلاع دهند اما کسي را پيدا نکرد. مرد مسني که با گويش گيلکي صحبت ميکرد و با خانوادهاش به موزه آمده بود گفت: اي بابا دلت خوشهها اينا همه از خودشونن اگه خودمون رو قاطي کنيم ميفته گردن ما ...
جوان ديگري هم که نوزاد شيرخواري در بغل داشت در پاسخ به درخواست ما گفت: اگه کوزه واقعا گرون بود که نميدادن دست اين خانم! حتما از اين الکيها بود، بعدشم به ما چه که واسه خودمون دشمن تراشي کنيم!
البته واکنش آن خانم ميانسال اهل جنوب هم خيلي ديدني بود که گفت: چکارش دارين بابا مگه اين بنده خدا چقدر حقوق ميگيره، گناه داره، نديدين خودش چي هول کرده بود!
6 بذار ببره نوش جونش!در حالي که همه سرگرم تماشاي موزه بودند و البته سرنوشت کوزه شکسته را در ذهنشان مرور ميکردند، يک پسر بچهتکهاي از کوزه شکسته را برداشت و به سمت پدرش دويد و گفت: «بابا! بابا! اين چيه به درد نميخوره!» پدرش که ظاهرا در جريان چگونگي شکستن کوزه قيمتي بود با اضطراب خاصي گفت: «بدو بذار سرجاش بچه، مصيبت درست نکني واسمون!» اما يکي از بچهها وسط راه تکه خرد شده کوزه را از دست پسر بچه گرفت و گفت: «بده من عمو جان ماله منه!»
سپس به سبک رد و بدل کردن مواد در فيلمهاي فارسي به صورت خيلي تابلو اطرافش را پاييد تا همه متوجه عمل او بشوند و در نهايت تکههاي کوزه را داخل کيفش گذاشت و از تالار خارج شد!
و ما مانديم و جماعتي که فقط نظارهگر بودند، حتي شنيدم که يکي به دوستش گفت زنگ بزنيم 110؟ ولي دوستش پاسخ داد بذار ببره نوش جونش!
7 تعصب تو خالي!هنوز تنمان ميلرزد وقتي حتي فکرش را ميکنيم! وقتي که با سناريوي پوسيده (شما بخوانيد همان طناب پوسيده) مسئول گروه در شهر رفتيم ته چاه! درست در جايي که پيرمرد متعصب به تاريخ و فرهنگ اين مرز و بوم نشسته بود!
رفتيم سر وقت يک جوان و از او طلب خودکار کرديم و نشستيم تا خير سرمان اداي يادگاري نوشتن بر روي سنگ قبر نادرشاه خان افشار را درآوريم که به يکباره فرياد دادخواهي پيرمرد بلند شد. از حرفهاي بيبدارش که بگذريم پيرمرد گفت: «چه کار ميکني جوون؟! اين چه حرکتيه؟! ننويس...» تصور کنيد صداي پيرمرد مدام بالاتر ميرفت و حرفهاي بيبدارش بيشتر ميشد: «تو روي سنگ قبر باباتم همين چيزا رو مينويسي؟!»
اين جا بود که تقي به توقي خورد و برخي از مردم فهيم تاريخدوستمان به تريج مبارک قبايشان برخورد و به ما تذکر دادند. تذکراتي که البته نشان از يک تعصب تو خالي بود، چون وقتي از آنان پرسيديم شما که اين قدر جوش سنگ قبر نادرشاه را ميزنيد آيا ميتوانيد دو خط درباره او صحبت کنيد؟ سوالي که البته بدون پاسخ باقي ماند ... !/خراسان