اسماعیل به خاطر مبارزات انقلابیای که داشت در سال 1353 و پس از چند ماه از زندان آزاد شد. در پی همین اتفاق بود که از هنرستان نیز اخراج شد، اما در همان سال در رشته آبیاری دانشکده کشاورزی «دانشگاه اهواز» قبول شد و پس از دو سال تحصیل در این رشته، دوباره در کنکور شرکت کرد و به دانشکده علوم تربیتی دانشگاه وارد شد.
وی در سال 1357 ازدواج کرد. شهید دقایقی در سال 1358با یک نسخه از اساسنامه جهاد سازندگی(سابق) که دانشجویان انجمن اسلامی دانشگاهها آن را تنظیم کرده بودند؛ به «آغاجری» رفت و به اتفاق عدهای از دوستان، جهاد سازندگی را راه اندازی کرد.
هنوز چند ماه از فعالیتش در این ارگان نگذشته بود که طی حکمی(در اوایل مردادماه 1358) مسئول تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در منطقه« آغاجری» شد.
اسماعیل به دنبال شروع جنگ تحمیلی، به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ «لشکر92 زرهی اهواز» حضور یافت. در عملیات «فتحالمبین» نیز در قرارگاه لشکر فجر با سردار شهید بقایی که در آن زمان فرماندهی قرارگاه فجر را به عهده داشت، همکاری کرد.
در سال 1362، مسئول راهاندازی دوره عالی مالک اشتر (ویژه آموزش فرماندهان گردان) شد. در زمان اجرای طرح مالک اشتر، عملیات خیبر در منطقه عملیاتی جزایر مجنون انجام شد و شهید دقایقی نیز با حضور در این نبرد فراموش نشدنی، فرماندهی یکی از گردانهای خط مقدم را به عهده داشت. بعد از عملیات خیبر به پشت جبهه بازگشت و دوره یاد شده را در تابستان 1363 به پایان رسانید.
وی پس از مدتی در لشکر 17 علیبن ابیطالب(ع) در کنار شهید «مهدی زینالدین» قرار و با پذیرش مسئولیت طرح و عملیات لشکر به ادامه جهاد پرداخت.
شهید دقایقی هنگامی که فرماندهی«تیپ 9بدر» را پذیرفت، گردان «احرار» را از میان اسیران عراقی تشکیل داد. آنها به رغم آنکه اسیر بودند، با علاقه و اشتیاق در این گردان با ارتشی که خودشان سالها در آن ارتش بودند، میجنگیدند و بسیاری از آنها هم به شهادت رسیدند. اسماعیل دقایقی سرانجام در 28 دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.
آنچه پیش روی شماست گفت و گویی است با خانم طیبه همراهی همسر شهید دقایقی که از دوران زندگی با اسماعیل میگوید:
شهید اسماعیل دقایقی فرمانده لشکر بدر(نفر وسط)
*اسماعیل پسر دایی من بود
سال 1337 بود که در شهر بهبهان استان خوزستان در خانوادهای مذهبی و سنتی به دنیا آمدم. اسماعیل پسر دایی من بود و ما از بچگی همدیگر را میشناختیم. خانواده ایشان هم به لحاظ عقیده شبیه ما بود، یعنی به نماز و روزه مقید بودند.
شهید دقایقی از نوجوانی بچه فعالی بود و زمینههای فعالیتش از 15 سالگی شروع شد؛ یعنی زمانی که در هنرستان فنی حرفهای درس میخواند. ایشان در مدرسه با محسن رضایی آشنا شده و عضو گروهی شده بود که آنها تشکیل داده بودند.
اسماعیل همچنان به مبارزات ضد طاغوتی خود مشغول بود تا اینکه به همین دلیل در سن 18 سالگی اولین دستگیریاش توسط ساواک را تجربه کرد. زمانی که او زندانی سیاسی شد، تلنگری برای خانوادهی ما بود و یکسری اعتقادات سیاسی پیدا کردیم و انگیزهای برای مبارزه با شاه در وجود ما پدید آمد.
در واقع شکنجه شدن اسماعیل در ساواک انگیزهی مخالفت در خانوادهی ما با خاندان پهلوی بود. در اقوام ما شهید زیاد است، برادر و پسر عمهام نیز به شهادت رسیدند و اهل فعالیتهای انقلابی بودند اما نقش اولیه حرکت های مبارزاتی را در خانواده، شهید دقایقی داشت.
اسماعیل قبل از اینکه زندانی شود اغلب کتابهایی که به دستش میرسید برای من و خواهرم هم میآورد تا مطالعه کنیم. وقتی هم که نبود ما با دوستانی که میشناختیم کتاب و نوار رد و بدل میکردیم، مثلا نوارهای سخنرانی امام(ره) و کتابهای آقای شریعتی را می گرفتیم و مطالعاتمان را ادامه میدادیم.
شهید اسماعیل دقایقی(نفر وسط)
*دلیل انصراف شهید دقایقی از رشته مهندسیشهید دقایقی حدودا 5 سال از بنده بزرگتر بود. یادم هست زمانی که بحث ازدواج ما پیش آمد من 21 ساله بودم و سال دوم دانشگاه را در رشته زمین شناسی میگذراندم. ایشان هم سال دوم بود، البته اسماعیل در رشته مهندسی کشاورزی درس میخواند اما انصراف داد و مجددا در رشته تربیت بدنی درسش را ادامه داد.
انگیزهی انتخاب ما برای ورود به دانشگاه تهران بیشتر سیاسی بود تا بتوانیم آنجا فعالیتهایمان را گسترش دهیم. خب دانشجویان این دانشگاه بسیار فعال بودند و فعالیتهای زیادی در زمینه مبارزاتی داشتند.
مادرم با آمدن من به تهران بسیار مخالف بود ولی پدرم میگفت: بچهها باید حتما تحصیلات عالیه داشته باشند. ایشان خودش اگر چه شغل خیاطی داشت اما دیپلم نظام قدیم را گرفته بود و به درس علاقه زیادی نشان میداد.
*همخانه شدن با مجاهدین
بعد از ثبت نام دانشگاه در خوابگاه خیابان اختیاریه ساکن شدم و فعالیتهای مخفیام را آغاز کردم. سرپرست خوابگاه که بوهایی برده بود چند بار اخطار داد. با چند نفر دیگر از دوستانم قبل از اینکه اخراجمان کنند تصمیم گرفتیم خودمان خانهای اجاره کنیم. در خیابان نصرت سوئیتی گرفته و به آنجا نقل مکان کردیم. هم خانهای هایم دانشجویانی بودند از رشتههای مختلف که بعضیهایشان به مجاهدین خلق پیوسته و در عملیات مرصاد کشته شدند مثل مرضیه علیاحمدی. با دوستانم زمانی که دانشگاه تعطیل میشد به شهرهای خودمان میرفتیم و در مساجد اعلامیه پخش میکردیم.
*آشنایی با امام خمینی(ره)
ما امام را اوایل انقلاب نمیشناختیم و کتاب های شریعتی را که به دستمان می رسید مطالعه می کردیم و همین کم کم زمینه علاقمندی به گرایشات سیاسی را در ما ایجاد کرد. وقتی هم گرایشهای سیاسی واضحتر شد و اعلامیههای امام در دسترس قرار گرفت آشنایی ما با ایشان بیشتر شد و مطالعاتمان به کتب شهید مطهری و امام سوق پیدا کرد. حتی خودمان هم اعلامیههای ایشان را مخفیانه پخش میکردیم.
*مشخص شدن ماهیت منافقین
زمانی که بحث لانه جاسوسی و تسخیر سفارت آمریکا توسط دانشجویان پیش آمد به علت انقلاب فرهنگی دانشگاه تعطیل بود و من شهرستان بودم، به این خاطر در آن اتفاق حضور نداشتم. در همین تعطیلیها بود که بسیاری از همکلاسیهایمان به گروه مجاهدین خلق پیوستند و از سال دوم بعد از پیروزی انقلاب ما از آنها جدا شدیم.
آن دوره خیلی از بچهها دچار اشتباه شدند و گول این گروهک را خوردند ولی امثال بنده و اسماعیل به خاطر ریشه مذهبی-سنتیای که داشتیم و همچنین اعتقادمان به امام خمینی(ره) باعث شد که خدا رو شکر دچار این سردرگمی نشویم.
زمانی هم که مجاهدین هدفشان مشخص شد و دست به ترور افراد و شخصیتها زدند دیگر ماهیت انحرافیشان برای همه بدیهی بود، به خصوص حضرت امام هم سخنرانیهایی در این خصوص انجام دادند. بعد از این بحثها بود که دیگر هر کسی واقعا با خط امام و انقلاب اسلامی مشکل داشت خطش را جدا کرد.
*مخالفت مادرم با پیشنهاد اسماعیل
انتخاب من به عنوان همسر توسط خود شهید دقایقی مطرح شد البته اول به مادرش گفته بود و بعد با خودم صحبت کرد. ایشان فکر کرده بود که اگر میخواهد زندگی سیاسی داشته باشد مجردی راحت نیست و متاهل باشد بهتر میتواند کارهای مبارزاتیاش را دنبال کند. ما این قدر همدیگر را شناخته بودیم که متوجه شویم به لحاظ اعتقادات سیاسی و مذهبی با هم مشکلی نداریم و او فکر کرده بود ازدواج فامیلی انتخابی منطقی تر است.
ولی با همه این احوال من شخصا توقع نداشتم ایشان از من خواستگاری کند چون زیاد رغبتی به ازدواج فامیلی نداشتم و از لحاظ ژنتیکی میترسیدم. از طرفی علاقمند به تحصیل بودم، به همین علت بود که یک سال طول کشید تا بالاخره به ایشان جواب مثبت دادم. قبل از مطرح شدن موضوع ازدواج بیشتر با اسماعیل رفت و آمد داشتم اما بعد از آن در مدتی که طول کشید تا جواب دهم دیدنش برایم سخت بود. مادرم هم به خاطر مبارزات سیاسی اسماعیل مخالف ازدواج ما بود اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که او یک آدم فرهنگی و به لحاظ اعتقادی و دینی کامل است و اگر چه دانشجو بود و درآمدی نداشت اما بیاهمیت به این موضوع پیشنهادش را پذیرفتم.
*توقع نداشتم از خودم تقاضای ازدواج کند
زمانی که اسماعیل برای ازدواج با من قدم جلو گذاشت و از خودم خواستگاری کرد خیلی ناراحت شدم و گفتم: «انتظار نداشتم چنین موضوعی را مطرح کنی. ما با هم ارتباط زیادی داشتیم و مدام کتاب رد و بدل میکردیم، فکر نمیکردم پشت این کارها منظور ازدواج با من را داشته باشی.» وقتی این صحبت را کردم برای مدتی ارتباطم را هم با او قطع کردم و حتی جواب تلفنهایش را ندادم. میخواستم مدتی قطه رابطه کنم تا برای خودم عادی شود، احساس میکردم شوک به من وارد شده است. خوب انتظار نداشتم کسی که مانند برادرم بود و ارتباط کتاب و مسائل سیاسی و فرهنگی داشتیم یک دفعه از من خواستگاری کند، تعجب کردم و برایم سخت بود. مدتی که گذشت همسر خواهرم در جریان مسائل انقلاب به شهادت رسید و همین باعث شد گرایش من به کسی مانند ایشان بیشتر شود فلذا تصمیم گرفتم قبول کنم.
بعد از خواستگاری رسمی یکسری صحبتهای اولیه انجام شد و بعد اسماعیل برای تاکید گفت: از لحاظ مالی چیزی ندارم و شاید بعد از ازدواج بروم فلسطین و کارهای مبارزاتیام بیشتر شود و اینکه ازدواج کردم چون دستور دین است.
*تیپ و قیافه اسماعیل هم خوب بود
البته شهید دقایقی به علاوه شخصیت فرهنگی و مذهبیاش که برای من جذابیت داشت و معیار بود از لحاظ تیپ و قیافه هم بی مشکل بود، هر چند این موضوع برایم مهم نبود. مادرم همیشه میگفت: این پسر شهید میشود و برای تو نمیماند. حتی به خاطر مخالفتهای مادرم خانواده او مرا مخفیانه از پدرم خواستگاری کردند. خلاصه اینگونه بود که ما با هم ازدواج کردیم.
*شام عروسی ما دم پخت، غذای مورد علاقه او بود
یادم هست که بعد از مراسم عقد رفتیم محضر و شب مادرش دم پخت که یکی غذای محلی و باب میل اسماعیل بود درست کرد و به همین سادگی زندگی ما آغاز شد. از عکس و خرید هم خبری نبود، تنها خرید ما یک حلقه 150 تومانی بود که برای من گرفتند. حتی ماشین عروس هم نداشتیم. جالب است بدانید که آقای دقایقی کت و شلوارش را هم از دوستش امانت گرفته بود.
مهریهام نیز قرآن و کتاب معراجسعاده و 65 مثقال طلا بود. کل مهمان آن شبمان یکی دو تا از دوستانمان و خانوادههایمان بودند. بعد از آن آمدیم تهران و در یکی از خانههای مصادرهای که موقتا در اختیارمان گذاشته شده بود زندگی کردیم. بعد از مدتی هم باز برگشتیم شهرستان. اسماعیل وسط مغازه پدرش یک دیوار کشید و همان شد خانه ما.
*آشنایی با محسن رضایی
شهید دقایقی و دوستانش گروهی تشکیل دادند به نام «مجاهدین انقلاب اسلامی» که آقای محسن رضایی هم در این جمع حضور داشتند و وقتی هم ایشان شدند فرمانده سپاه افرادی که در آن گروه بودند را از جمله آقای دقایقی، دعوت به همکاری کردند. اسماعیل قبل از اینکه نیروی رسمی سپاه شود در کمیته انقلاب اسلامی و بعد جهاد سازندگی بود.
*روزی که جنگ شروع شد
قبل از اینکه جنگ به صورت رسمی آغاز شود در خوزستان ناآرامیها کاملا حس میشد به همین علت هم بود که شهید دقایقی ما را برد اهواز که امن تر به نظر میآمد. به یاد دارم که دقیقا روز اول جنگ ابراهیم فرزند اولمان دوماهش بود.
*بچه ها با پدرشان غریبگی میکردند
اسم ابراهیم را پدر و مادر اسماعیل انتخاب کردند اما اسم زهرا را خودش گذاشت. ایشان آدمی بود که بسیار بچه دوست بود. زمانی هم که به شهادت رسید ابراهیم 7 ساله و زهرا 5/3 سالش بود با همه این احوال خیلی وقت نمیکرد کنار بچهها باشد و حتی فرزندانمان هم به او عادت نداشتند و گاهی که میآمد احساس غریبگی میکردند.
*تنها موضوعی که شهید دقایقی را عصبانی میکرد
اسماعیل شخصیت آرامی داشت و کمتر عصبانی میشد برای همین زندگی پر تنشی نداشتیم. گاها هم که بحثی پیش می آمد بیشتر به خاطر دیر آمدن و حضور نداشتنش در خانه بود. تنها موضوعی که او را عصبانی میکرد به خاطر مسائل تربیتی بچهها بود. ایشان خیلی اهل بحث و مطالعه بود به علاوه خوشفکر و خوشبرخورد و منطقی هم بود. زمان دانشجویی خیلی پیش آمده بود که با بحث مخالفینش را قانع کند.
یکبار به خاطر اینکه ابراهیم کوچک بود و به خاطر صدای آژیر گریه میافتاد حسابی ناراحت بودم و اینقدر بدخلقی کردم که اسماعیل سرم فریاد زد، البته بلافاصله آمد و از من عذرخواهی کرد.
در زندگی مشترکمان خیلی از ایشان هدیهای نگرفتم. اما بیشتر کتابهای تربیتی برایم میخرید و تشویقم میکرد که حتما بخوانم. اغلب کتابهایی که درباره زندگی ائمه و شخصیتهای بزرگ بود برایم تهیه میکرد.
*من دعوا میکردم و او میخندید
یکبار چهل روز نتوانست بیاید خانه و مجبور بود به خاطر عملیات در منطقه حضور داشته باشد. من خیلی بی تاب شده بود چون خبری هم از ایشان نداشتم. وقتی آمد با عصبانی صحبت کردم اما اسماعیل با آرامش گوش میداد و فقط میخندید.
*بالا رفتن شهید دقایقی از دیوار
یکدفعه از خانه رفته بودم بیرون و ایشان هم در منطقه بود. وقتی برگشتم دیدم نشسته داخل خانه، خیلی تعجب کردم و خوشحال شدم. ازش پرسیدم تو که کلید نداشتی، چطور آمدی داخل؟! تعریف کرد که از دیوار آمده بالا و پریده داخل حیاط. گفتم: نترسیدی همسایهها تو را ببینند و بگویند از دیوار مردم میروی بالا؟ گفت: دیوار مردم نیست که، دیوار خانهی خودم است و شروع کرد به خندیدن. این خاطره هنوز بعد از چند سال برایم جالب است.
*گریه اسماعیل برای برادرم
اسماعیل خیلی اهل گریه نبود و من در چند سالی که ایشان را میشناختم تنها یکبار اشکش را دیدم آن هم هنگام شهادت برادر 19 سالهام بود که در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد. آقای دقایقی گریه میکرد و میگفت: او خیلی کوچک بود که شهید شد. همچنین برای دوست و همبازی کودکیاش شهید قدرت علی دادی بسیار ناراحت بود و حتی در مراسم ختمش اسماعیل سخنرانی کرد.
*شهادت من نزدیک است
شهید دقایقی سعی میکرد کمتر جلوی ما از شهادت صحبت کند چون برادر و شوهر خواهرم شهید شده بود و میدانست پیش کشیدن این حرفها باعث ناراحتی و حتی گریه کردن من میشود. بنابراین سعی میکرد غیر مستقیم حرف بزند، مثلا یکی از دوستانش 6 ماه قبل از اسماعیل به شهادت رسید و ایشان همسر او را مثال میزد و میگفت: برای خانم فلانی شهادت شوهرش خیلی سخته و تحمل این اتفاق را ندارد و بعد ادامه داد: ممکن است شهادت من هم نزدیک باشد. با ناراحتی گفتم: الان لازم به گفتن این حرفها نیست.
*خطری که از بیخ گوشش رد شد
یکبار برایم از خطری تعریف کرد که از بیخ گوشش رد شده بود. گویا وقتی در قایق بودند هلیکوپتری شلیک میکند که اینها را بکشد ولی تیر از بغل گوش اسماعیل رد میشد. وقتی آمد دیدم لالهی گوشش را پانسمان کرده. همیشه به او میگفتم: دوست ندارم هیچ وقت اسیر شوی. شهادت و مجروحیتت را میتوانم تحمل کنم اما اسارتت را نه.
*کارتون مورد یک علاقه فرمانده لشکر
اسماعیل عاشق کارتون پلنگ صورتی بود. هر وقت شروع میشد به شوخی میگفت برنامه کودکه و مینشست پای تلویزیون. اهل فوتبال و کوهنوردی بود ولی بیشتر زمان دانشجویی.
*آخرین وداع با شهید دقایقی
زمان عملیات کربلای 5 در سال 65 بود و من رفته بودم تهران چون فضای جنوب ناامن بود. برای اولین بار زنگ زد گفت: بیا اهواز من دو سه ماه میخواهم بروم عملیات برون مرزی شاید نبینمت. هیچ وقت به من نمیگفت قرار است چکار کنند اما این دفعه توضیح داد. چون فرزندانم کوچک بودند و رفتن برایم سخت بود مخالفت کردم اما اسماعیل اصرار کرد. با تعجب پرسیدم چرا اینقدر مصری؟ گفت: میخواهم این دفعه حتما شما را ببینم. گفتم: زمستان است و نمیتوانم با بچهها بیایم. وقتی مقاومت مرا دید گفت: پشیمان میشوی اگر نیایی! این را که گفت: نتوانستم نروم. وقتی رسیدم اهواز ، یک ماشین فرستاد و ما را بردند آقاجری. قرار بود دو روز با هم باشیم ولی وقتی آمد گفت که برنامه عوض شده و باید صبح برگردد. خیلی ناراحت شدم و دلهره عجیبی گرفتم. شب را با ما گذراند و صبح به شهادت رسید. در واقع دیدار خداحافظی بود که من بیخبر بودم. لحظه خداحافظی ساعت 6 صبح بود، هیچ وقت فراموش نمیکنم چون با همیشه رفتنش فرق داشت. مرا فرستاد منزل مادرم و خودش در این فاصله شهید شده بود.
*اسماعیل به قربانگاه رفت!
وقتی رسیدم خانه مادرم، قبلش به آنها خبر داده بودند که اسماعیل به شهادت رسیده. ایشان گفت پدرشوهرت مریض است و باید برویم خانه آنها. فهمیدم دروغ میگویند، چون شبش یک خواب دیدم که: یک صف بود و عدهای وضو میگرفتند، یک عده هم آن طرف دیگر بودند. همسر دوست اسماعیل که شهید شده بود را دیدم که به من گفت: نوبت شما هم شد. از خواب که بیدار شدم احساس کردم یک اتفاقی میخواهد بیفتد و یا افتاده است. از همان خواب دچار استرس شده بودم.
خودم را آماده حادثهای کرده بودم و چون تازه دیده بودمش خبر شهادتش ابتدا برایم خیلی سخت نیامد چون نمیتوانستم هنوز داغ نبودنش را لمس کنم.
اما لحظاتی که نیاز به همفکری ایشان داشتم و نبود برایم سخت میشد و یک وقتهایی که گله میکردم، به خوابم میآمد و تسکینم میداد اما هیچ وقت نمیگفت شهید شدم.
*به مولوی علاقمند بود، به خصوص شعر «آتش در نیستان»
اسماعیل شخصیتی ولایتمدار داشت و بسیار به کتابهای شهید مطهری و صحیفهی نور معتقد بود. به مولوی علاقمند بود، به خصوص شعر «آتش در نیستان» را بسیار دوست داشت. آدمی بود که اهل رشد بود و تفکراتش رشد میکرد، دیروزش با امروزش بسیار فرق داشت. تا زمانی که زنده بود شوق کسب علم داشت و کتاب جدیدی میآمد میرفت میگرفت و میخواند. زهرا دخترمان هم از این نظر به پدرش شبیه است. شهید دقایقی آدم عمیق و توداری بود. خیلی عقلانی و منطقی رفتار میکرد. و آخر هم مزد سختیها و زحماتی را که کشید با شهادت به دست آورد.
گفتگو: زهرا بختیاری