ناصر خسرو در قصیده معروفی حکایت میکند که: در وقت بازگشت به زیارت یکی از حاجیان رفتم و با اظهار شادی گفتم:
باز گو تا چگونه داشته ای حرمت آن بزرگوار کریم
چون همی خواستی گرفت احرام چه نیت کردی اندر آن تحریم؟
جمله بر خود حرام کرده بدی هر چه مادون کردگار قدیم
گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک از سر علم و از سر تعظیم
میشنیدی نوای حق و جواب باز دادی چنانکه داد «کلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات ایستادی و یافتی تقدیم
عارف حق شدی و منکر خویش به تو از معرفت رسید «نسیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چون میکشتی گوسفند از پی اسیر و یتیم
قرب خود دیدی اول و کردی قتل و قربان نفس شوم «لئیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار همی انداختی به دیو رجیم
از خود انداختی برون یکسر همه عادات و فعلهای «ذمیم؟»
گفتم ای دوست پس نکردی حج نشدی در مقام محو مقیم
رفته ای مکه دیده آمده باز محنت بادیه خریده بسیم
گر تو خواهی که حج کنی پس از این این چنین کن که کردمت تعلیم
ناصر خسرو
خداوند در سوره آل عمران، آیه 97، حج را به خود منسوب کرده و فرموده است یکی از کارهایی که بر عهده انسانها است که برای خدا انجام دهند سفر حج است.
خطاب خداوند در این آیه با اهل ایمان نیست بلکه با جمله مردم جهان است، گویی سفر حج بر عهده هر انسانی نهاده شده که اگر خواهد خدای را هدیه بیاورد و به خانه او بیاید و قصد کوی او کند.
در آیه دیگری در سورهٔ نساء ضمن اینکه مردم را به هجرت در راه خدا فراخوانده است تا وسعت و نعمتهای زمین را دریابند فرموده است هرگاه کسی از خانه خویش برای هجرت به سوی خدا و رسول بیرون آید و در این سفر مرگ وی فرا رسد پاداش چنین کسی بر خداست.
این آیه ضمن معانی ظاهری که حکایت از سفر زمانی و مکانی دارد همچنین بدین معناست که آدمیان باید از خانهٔ نفسِ خویش که همان خودپرستی است بیرون آید و روی در خداپرستی و پیروی انبیا نمایند.
اگر عمر خود را چنین به سر برند که پیوسته سالک به سوی خداوند و هم قدم با رسولان او باشند و به اجر و ثواب کامل نزد خداوند خواهند رسید:
سفر کردم به هر شهری رسیدم چو شهر عشق من شهری ندیدم
دیوان شمس
و سفر عشق همان سفر از نفس به سوی خداست و همان است که حافظ همه را بدان فرا خوانده و برکات و سود آنرا بسیار دانسته است:
به عزم مرحلهٔ عشق پیش نه قدمی که سودها کنی ار این سفر توانی کرد