به گزارش خبرنگار اجتماعی باشگاه خبرنگاران دم دمای عید که می شد، بوی عطر بهار از در و پنجره شنیده می شد، از خونه تکونی تا لحظه شیرین خرید لباس شب عید و... همه جوره می شد عید را احساس کرد، این روزهای آخر سال خیابان ها پر بود از صدای عید، حاجی فیروزهایی که آمدن عید و بهار را تو خیابان ها مژده می دادند و این خبر شادی آفرین، الحق که مژدگانی داشت.
کسی که سالی یک روز است اما آن یک روز واقعاً هست، چهره ای ذغالی و سیاه و لباس قرمز که نه پولدار است و نه زیبا اما دوست داشتنی است، او سالی یک روز بوده اما سالها مانده هرچند که کمرنگ شده باشد اما بوده و هستند رسم و رسوماتی که شادی را در کنار یکدیگر و سالم می آفریدند البته که حاجی فیروزهای این زمانه با حاجی فیروز قدیم تومنی دو هزار ریال تفاوت دارند اما به هر حال حاجی فیروز اند و با تمام ویژگی های حاجی فیروز....
وقتی با چهره ذغالی و سیاه و رخت قرمزی که بر تن کرده، می خواهد تمام نگاه ها را به یک نقطه که خودش است، جذب و از تمام وجودش سعی می کند آنچنان خبر آمدن بهار را مژده دهد تا لحظه ای تمام فکر و حواس و غم و اندوه نظاره گرانش را بستاند و به جایش لحظه ای آرامش و لبخندی دلنشین به آنها ببخشد لحظه ای شاد بودن دیگران را با کوهی از غم ها به جان می خرد.
اینجا سرزمین حاجی فیروزهاست آنها از هیچ کجا نیامده اند و از همین مردما و همین سرزمین اند، حاجی فیروزی که از دخترش شنید؛ پدر، دیروز سر چهار راه حاجی فیروز را دیدم، بیچاره! چه اداهایی در می آورد تا مردم به او پول بدهند، ولی پدر، من خیای از او خوشم آمد، نه به خاطر اینکه آواز می خواند و می رقصید به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود.....
از فردا، مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند....
او که در یک روز یک زندگی است، زندگی هم جز این نیست که دیگران را شاد کنی و شادی آفرین باشی حتی زمانی که خود غم و اندوه داری.
شاید این روزها ما قدر حاجی فیروزها را نمی دانیم اما این زمان است که معلوم می کند که چه می ماند و چه نمی ماند.
شاید روزی دلمان بیشتر برای حاجی فیروز تنگ شود، او که از داستان ها و افسانه ها آمده حتماً به داستان ها و افسانه ها باز خواهد گشت.
او در سرزمین ما انسان ها مهمان است، شاید روزی در کتاب ها بتوان یافتش، سیاه و زشت اما دوست داشتنی را....
گزارش از نرجس رئیسی