سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

مرد آسماني/ 4

عذرخواهي شهيد بابايي

عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاری‌مان بیاید، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد؛ وقتی تلاش خود را بی‌نتیجه دید، ناگهان قیافه‌ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل، با ما درگیر شد.

به گزارش خبرنگار دفاعي - امنيتي باشگاه خبرنگاران، شهيد "عباس بابايي" در ۱۴ آذر ۱۳۲۹ در خانواده‌ای متوسط و مذهبی در شهر قزوین متولد شد و دوره ابتدايي را در دبستان «دهخدا» و متوسطه را در دبيرستان «نظام وفا» در قزوين گذراند.

در سال 1348، در حالي که در رشته پزشکي پذيرفته شده بود، داوطلب تحصيل در دانشکده خلباني نيروي هوايي شد.

پس از گذراندن دوره آموزشي مقدماتي خلباني، جهت تکميل دوره، به کشور آمريکا اعزام و دوره آموزشي خلباني هواپيماي شکاري را با موفقيت به پايان رساند.

شهيد بابايي پس از بازگشت به ايران، در سال 1351، با درجه ستوان دومي در پايگاه هوايي دزفول مشغول به خدمت درآمد.

همزمان با ورود هواپيماهاي پيشرفته «F-14» به نيروي هوايي ارتش، شهيد بابايي در دهم آبان‌ماه 1355، براي پرواز با اين هواپيما انتخاب شد و به پايگاه هوايي اصفهان انتقال يافت.

پس از پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي، وي گذشته از انجام وظايف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامي پايگاه هوايي اصفهان به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداخت.

شهيد بابايي در هفتم مردادماه 1360 از درجه سرواني به سرهنگ دومي ارتقا پيدا کرد و به فرماندهي پايگاه هشتم اصفهان برگزيده شد.

وي در نهم آذرماه 1362، ضمن ترفيع به درجه سرهنگ تمامي، به سمت معاونت عمليات فرماندهي نيروي هوايي منصوب شد و به ستاد فرماندهي در تهران عزيمت کرد.

شهيد بابايي سرانجام در تاريخ هشتم ارديبهشت‌ماه 1366 به درجه سرتيپي مفتخر شد و در پانزدهم مردادماه همان سال، در حالي‌که به درخواست‌ها و خواسته‌هاي پي‌درپي دوستان و نزديکانش مبني بر شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود، هم‌زمان با روز عيد قربان در حين عمليات برون‌مرزي به شهادت رسيد.

از اين پس در گزارش‌هايي به داستان‌هايي از زندگي اين شهيد گران‌قدر که در کتاب"پرواز تا بي‌نهايت" آمده است، مي‌پردازيم.
 
به دنبال ما می‌دوید و از ما پوزش می خواست


خاطره‌اي از شهيد بابايي از زبان پرویز سعیدی:

یک روز که در کلاس هشتم درس می‌خواندیم، هنگام عبور از محله چگینی که از توابع شهرستان قزوین است، یکی از نوجوانان آن‌جا بی‌جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم، ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر.

عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاری‌مان بیاید، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد؛ وقتی تلاش خود را بي‌نتیجه دید، ناگهان قیافه‌ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل، با ما درگیر شد.

من و دوستم که از حرکت عباس به خشم آمده بودیم، به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم.

سپس بی آن‌که به او اعتنا کنیم، راهمان را درپیش گرفتیم؛ اما او در طول راه به دنبال ما می‌دوید و فریاد می‌زد: مرا ببخشید؛ آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.

انتهاي پيام/
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
امیر
۱۴:۲۳ ۱۶ مرداد ۱۴۰۲
عباس جان چندین سال ازشهادتت میگذره ولی هرساله مثل اربابت سقای دشت کربلاعباس علمدارسقای دشت کربلا جاویدانگیت مردانگیت غیرتت وفایت عیارش بیشترمیشه