مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،جان و دوست صميمياش جک در سر راه مسافرتشان در منطقه اي کوچک توقف کردند. پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: « يک لحظه منتظر باش مي روم يک روزنامه بخرم.» پنج دقيقه بعد، جان دست خالي برگشت. در حالي که غرغر مي کرد، با ناراحتي خودش را روي صندلي انداخت. جک از او پرسيد: «چي شده؟» جان جواب داد: «به روزنامه فروشي رو به رو رفتم. يک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقيه پول بودم، اما او به جاي اين که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد و به من گفت الان سرم خيلي شلوغ است و نمي توانم براي کسي پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خريدن يک روزنامه مي خواهم پولم را خرد کنم، واقعا عصباني شدم.»
جان در تمام مدت صرف صبحانه از صاحب روزنامه فروشي شکايت مي کرد و غر مي زد که او مرد بي ادبي است. جک که دوستش را دلداري مي داد، حرفي نزد، اما بعد از صبحانه به جان گفت که يک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشي رفت. وقتي به آنجا رسيد، با لبخندي به صاحب روزنامه فروشي گفت: «آقا، ببخشيد، اگر ممکن است کمکي به من کنيد. من اهل اينجا نيستم. مي خواهم روزنامه بخرم اما پول خرد ندارم. فقط يک ده دلاري دارم. معذرت مي خواهم، مي دانم که سرتان شلوغ است و وقتتان را مي گيرم.»
صاحب روزنامه فروشي در حالي که به کارش ادامه مي داد يک روزنامه به جک داد و گفت: «بيا، قابل نداره. اگر در مدت اقامتت در اين جا، پول خرد داشتي، پولش را به من بده.» وقتي که جک با روزنامه اش برگشت، جان در حالي که از تعجب شاخ در آورده بود پرسيد: «مگر يک نفر ديگر به جاي صاحب روزنامه فروشي در آنجا بود؟» جک خنديد و به دوستش گفت: «دوست عزيزم، اگر قبل از هر چيز ديگران را درک کني، به آساني مي بيني که ديگران هم تو را درک خواهند کرد؛ ولي اگر هميشه منتظر باشي که ديگران درکت کنند، خوب، ديگران هميشه به نظرت بي منطق مي رسند. اگر با درک شرايط مردم از آن ها تقاضايي بکني، به راحتي برآورده مي شود.»
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید