گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، خانه به دنیا آوردمش . سه روز بیهوش بود. فکر میکردیم همین روزها از دست میرود. اما زنده ماند و اسمش را گذاشتیم «محمودرضا»؛ «محمودرضا عندالله». سه پسر دارم. از بین آنها، فقط محاسن محمودرضا بور بود . انگار خدا روی او انگشت گذاشته بود. انگار قرار بود روز تولدش نمیرد ، 23 سال از خدا عمر بگیرد و بعد برود.
هنوز محفل بیستوششمین یادواره شهادت محمودرضا شروع نشده که مادرش اشک میریزد و این خاطرات را روایت میکند: «بزرگتر که شد، شغل معلمی را پیش گرفت. روزها مدرسه بود و شبها هم پست و کشیک میداد. شب، خسته و کوفته به خانه میآمد و با پوتین میخوابید. میگفت: بند کفشهایم را باز نمیکنم. دو ساعت دیگر باید برگردم.»
مادر شهید عندالله، عصای آهنیاش را روی زمین میسایید و میگفت: «این پسر که اصلاً در خانه بند نمیشد! دائماً یا مسجد بود یا مدرسه. بچههای محله نظام آباد را از تیلهبازی درکوچهها جمعمیکرد و به مسجد میبُرد. به آنها سرود و قرآن یاد میداد. پی در پی به جبهه میرفت. میگفتم: مادر! انقدر به جبهه میروی، خدای نکرده کشته میشوی. تو نباشی من هم میمیرم. جواب میداد: مادر! رزمندههای دیگر هم مادر دارند. من هم مثل آنها. فکر کن مرا نداری. 26 سال از شهادت محمودرضا گذشته، اما هنوز اگر جایی روضه حضرت علیاکبر(ع) بخوانند، دلم طاقت نمیآورد. نمیتوانم روی پا بند شوم.»
طاهره ناظمی، بغضش را میخورد و سربرمیگرداند: «شب عروسی برادرش؛ حمید شهید شد. همه بچههایم جبهه بودند اما تلاش کردم، سرشان را با عروسی و گرفتن تالار گرم کنم که همهشان،شب عروسی حمید تهران باشند و به جبهه نروند. ولی محمودرضا میگفت: مرخصیام تمام شده. میروم و برمیگردم. باختران هستم. بای بای کنی میآیم! برایش کتوشلوار آماده کردم تا از راه آمد، بپوشد و به تالار عروسی بیاید. آخر شب که کتوشلوار دستنخوردهاش را دیدم، دلم لرزید. همان شب شهید شد.»
همهمان باید «محمودرضا عندالله» باشیم
سالن اجتماعات خبرگزاری مهر، عصر پنجشنبه 12 بهمن ماه 91، جایی شد برای
برپایی یادواره «آقا عندالله» در جمع خودمانی بچههای محله وحیدیه و
تسلیحات و مسجد جامع فاطمیه . خیلی ها هستند؛ از بچههای «آقا عندالله» تا
همرزمان و رفقای سابقش .
سالن آرام آرام پُر میشود. دوستان قدیمی، همدیگر را در آغوش میگیرند؛ گویا سالهاست از حال هم خبر ندارند.
محسن محمدی که نام «محمودرضا عندالله» از زبانش نمیافتد و مبدع این یادواره شده ، «داوود مخملی» یکی از هم دوره ای های جانباز آقا عندالله را برای سخنرانی دعوت میکند. او روی ویلچر جابهجا میشود و از شهید محمودرضا عندالله میگوید: «بارزترین خصیصه محمودرضا عندالله، قدرت پروراندن دیگران بود. همه به شکل انفرادی به جبهه رفتیم. اما محمودرضا تنها نرفت. اگر قرار بود به بهشت برود، دست دیگران را هم گرفت و بهشتی کرد.»
داوود مخملی ادامه میدهد: « پسر بچهها علاقه زیادی به تفنگبازی دارند. محمودرضا عندالله، کار خود را با بازی شروع کرد اما این بازی، رفته رفته شکل جدی به خود گرفت. این بازی را به مسجد؛ خانه خدا کشاند و از بازی محض بیرون آورد. بار ارزشهای معنادار دینی و حاکمیت ولایی روی تفنگهای چوبی نشست و بخشی از آن تفنگ ها تبدیل به فلز شد و بوی باروت گرفت.»
مرد جانباز تاکید میکند که نباید از ادامه راه محمودرضا فرار کرد. تصور میکند که هنوز جنگ، به شکل دیگری ادامه دارد: «جنگ سایبری در پیش است و فقط نوع دفاع و روش و تاکتیک مقابله با دشمن عوض شده است. نسل جدید را در کنارمان میبینیم. هر کدام از ما باید برای آنها محمودرضا عندالله باشیم. باید ارزشهای اسلامی و دینی را تکثیر و ترویج کنیم.»
محمد معتقد لاریجانی، فرماندار شمیرانات که از برپایی یادواره شهید محمودرضا عندالله ابراز خرسندی میکند و شهدای دیگر مسجد جامع فاطمیه همچون: ابوالفضل کریمی ، امیررضا کشمیری، حسین زمانی، علی محسنی، رسول خلیلی، حسین ثامنی، فرهاد صدیقی نوری، علیاصغر مومنی، یوسف معدنی، حامد نظام نام میبرد.»
محمودرضا در کار حقی که پیشِ رو داشت، هیچ وقت کوتاه نمیآمد. سرودهایی که با او تمرین میکردیم، هیچ وقت فراموش نخواهد شد.»
او که در دوران جنگ، معلم و همکار شهید محمودرضا عندالله بوده، همچنان از شهدای محله نظام آباد یاد میکند و خاطراتی از شهید محمودرضا عندالله و همرزمان شهیدش میگوید:»خیلیها نمیدانستند که محمودرضا، بیشتر در مدرسه و کلاس، «آقا عندالله» شد . اگر بچهها صف هم بسته بودند، نظم را به هم میزدند تا بروند و آقا عندالله را ببینند. روحیه و خلق خوب و جذاب او باعث این علاقه شده بود.»
خداحافظی «آقا عندالله» در بیتالمقدس 2
علی یعقوبی، آخرین راوی یادواره «آقا عندالله» است. کسی که لحظه شهادت این معلم را به چشم دیده و پیش از هر چیز، خاطرهای از نگاه بلند این شهید میگوید: «محمود عندالله اولین شهیدی بود که در گردان عمار، تئاتر اجرا میکرد. محمودرضا با روح بچهها سر و کار داشت. اگر کسی نقش عکاس، معلم و یا نویسنده را در نمایشنامههایش اجرا میکرد، بعدها در همان شغل مشغول به کار میشد.»
یعقوبی، روز شهادت آقا عندالله را اینگونه روایت میکند: «عملیات بیتالمقدس 2 بود که شهید شد. مسوول تبلیغات گردان عمار بودم. قرار بود از مرحله دوم عملیات، وارد عمل شدیم و در ارتفاعات الاغلو از سه طرف حرکت کنیم و ارتفاعات را بگیریم. گروهان ما، یک جاده را اشتباه رفت و جای نزدیک شدن به دشمن، پشت بچههای لشکر سیدالشهداء (ع) درآمدیم. قرار بود که از یال کوه، به دشمن بزنیم. دو گردان دیگر وارد درگیری شده بودند و ما از عملیات جا مانده بودیم. هر لحظه ممکنه بود که دشمن، بچهها را دور بزند. عراقیها میخواستند پاتک بزنند و ما هم میخواستیم وارد عمل شویم. ناگهان با عراقیها قاطی شدیم.
میفهمیدیم که بغلی دستیمان عراقی است یا ایرانی. در هر صورت، درگیری شروع شد و من وسط ماندم. میدانستم محمودرضا عندالله شهید میشود. به همین خاطر، به او دوربین دادم و ته گروهان گذاشتم. بعد از شهادت با همان دوربین، از پیکرش عکس گرفتم. نمیدانم چه شد که محمودرضا، حتی از من و فرماندهمان، رضا یزدیهم 20 متر جلوتر افتاد. با سه تا از بچهها از ارتفاعات بالا میرفتند تا عراقیهایی که از بالای ازتفاعات، نارنجک میانداختند را پای درآورند. عراقیها یکی از بچهها را از ارتفاع، به پایین پرت کردند و من فقط صدای سقوط او را شنیدم. محمودرضا و بچهها، بالاخره عراقیها را زدند. آنها هم که منتظر حمله ما بودند، آر پی جی 11 شلیک کردند و به پشت سر محمودرضا اصابت کرد. محمودرضا همیشه نگران این بود که اگر سالم به خانه برگردد، جواب پدر و مادر بچههای شهید را چه بدهد.»
پخش فیلم کوتاهی از حضور شهید محمودرضا عندالله در جبهه، صحبت کردن برای بچهها، سرودن خواندن آنها در جبهه تا لحظه تشییع پیکرش، با این خاطرات آمیخته میشود و صدای گریه بیامان مادر آقا عندالله به گوش میرسد؛ قربان صدقه پسرش میرود و ابراز دلتنگی میکند.
تابلویی سفید رنگ با عکسی ایستاده از شهید محمودرضا عندالله آماده شده تا رفقا و شاگردانش ، پای عکس را امضا کنند ؛ باشد که این نوا به وقتش ، دستشان را بگیرد: «یا وجیهاً عندالله، اشفع لنا عندالله...»
شاید سالن اجتماعات خبرگزاری مهر، باز هم میزبان یادواره شهدا در «شب شهید مهر» ب