روي نيمکت پارک نشسته بودم. مرد ميانسالي رد شد، چند متر جلوتر خم شد و يک اسکناس 5 هزار توماني از روي زمين برداشت. نگاهي به دور و بر انداخت و وقتي ديد کسي اطرافش نيست، اسکناس را گذاشت توي جيبش. با خودم گفتم عجب آدمي بود!. چند متر که دورتر شد اسکناس را انداخت توي صندوق صدقات. بازخودم گفتم عجب آدمي هستم!
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید