به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ، فقط كافيست سه چهار روز صبحهاي زود كه از راه ميرسي به جاي اينكه خودت را بچپاني توي اتاقِ كارَت و بنشيني پشت ميز و زل بزني به مانيتور و شروع به خواندن كني، كفشهاي كتانيات را از توي كمد بيرون بياوري و بپوشي و راه بيفتي سمت پارك ملت براي پيادهروي. فقط كافيست سه چهار روز اينكار را بكني تا يك عالمه دوست پيرزن و پيرمرد شاد و سرزنده پيدا بكني كه هر روز كه از كنارشان رد ميشوي به رويت بخندند و سلام كنند و حالت را بپرسند. انگار كه سالهاست تو را ميشناسند. يك وقتهايي اگر وسط پيادهروي صبحگاهي بهشان نزديكتر شوي و كنارشان بنشيني تازه ميفهمي چقدر حرف براي گفتن دارند. حرف معمولي كه نه؛ آن را من هم بلدم. حرفهايي از جنس حكمت. حرفهايي كه براي دانستنشان بايد يك عالمه راه نرفته را بروي و يك دنيا پيچ و خم را تجربه كني.
يك وقتهايي با خودم فكر ميكنم اين گنجينههايِ خاموش چقدر حق به گردن اين زندگي دارند. همين كه سالها با خوب و بد زندگي ساختهاند و به اينجا رسيده اند، همين كه حالا توي اين روزهاي تنهايي و عصا به دستي هنوز هم بلدند صبح خيلي زود زندگي را از خواب بيدار كنند و به روي زندگي و آدمهاي اطرافشان و مني كه چند نسل از آنها پيشي گرفتهام بيمنت لبخند بزنند؛ يعني خيلي حق به گردن اين زندگي دارند.