سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

همه‌ی حجت مسلمانی من

وبلاگ وادي اورد:سکانس آغاز فیلم و سکانس پایانی که از مهم‌ترین صحنه‌های فیلم بودند، باید فیلم‌برداری می‌شد. هر دو صحنه که حال و هوای متفاوتی هم داشتند، پرجمعیت بودند و اجرای سختی داشتند. .....

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران بعد از هجده سال از ساخت و پخشِ فیلم "روز واقعه” هنوز هم هر سال روزهای محرم و عاشورا، منتظرم تا تلویزیون این فیلم را پخش کند و ببینم. البته باید اعتراف کنم که هیچ‌وقت نشده موفق شوم از اول تا آخر این فیلم را یکباره ببینم؛ همیشه تکه‌تکه و قسمت به قسمت دیده‌ام.

دقیق نمی‌دانم ولی گمانم "روز واقعه” تاسال‌های اخیر تنها فیلم جدی و موفق با موضوع قیام عاشورا و ماجرای کربلای سال شصت و یک هجری بوده است و در سال‌های اخیر سریال‌ها و فیلم‌های بیشتری ساخته شده اند.

همشهری داستان آذرماه، مطلبی منتشر کرده بود از قلمِ "علیرضا شجاع نوری” بازیگرِ نقشِ عبدلله در فیلم روز واقعه؛ مطلب‌ی که از اتفاق‌ها و معجزات رخ داده در زمانِ ساخت فیلم نوشته است؛ این مطالب برایم بسیار جذاب و شیرین بود، مطلب را عیناً اینجا می‌نویسم، شاید مطلب طولانی باشد اما صبر و حوصله کنید و بخوانید؛ مطمئناً چند خط بخوانید، باقی خطوط را با شوق فراوان می‌خوانید:

به یک اسب احتیاج داشتیم که زیبا و باهوش باشد، بتواند با دوربین کنار بیاید و از صحنه نترسد. گروه تدارکات همهٔ دور و اطراف را زیر پا گذاشته بودند و اسب مناسب پیدا نکرده بودند، وقت کورس‌های فصلی گنبدکاووس بود و همه، اسب‌های خوبشان را فرستاده بودند آن‌جا. بچه‌ها شنیده بودند در دهی نزدیک شیراز، یکی چند تا اسب دارد که ممکن است مناسب کار ما باشد. آخرهای شب پرسان‌پرسان رفته بودند درِ خانه‌اش و او هم اسب‌های اصطبلش را نشان داده بود که البته هیچ‌کدام چنگی به دل نمی‌زدند.

بچه‌ها ناامید و خسته داشتند از اصطبل بیرون می‌آمدند که صدای شیههٔ اسبی از آن طرف حیاط به گوششان می‌رسد، وقتی از صاحب اسب‌ها می‌پرسند که صدای چی بود، اول اصلا منکر صدا می‌شود اما اسب دوباره شیهه می‌کشد و صاحبش می‌خندد و گروه را می‌برد پیش اسب. اسبِ دومِ عبدالله اینطوری پیدا شد. صاحب اسب گفته بود اگر خودش می‌خواهد بیاید من نمی‌توانم جلویش را بگیرم.

اولش که قرار شد در «روز واقعه» بازی کنم هیچ فکر نمی‌کردم هجده سال بعد از فیلم، این‌همه با اشتیاق از آن یاد کنم. خاطره‌هایش، کم‌رنگ و پررنگ هنوز برایم شیرین‌اند. خاطرات بد،‌‌ همان اوایل از ذهنم رفت مثل شکستن دنده‌ام که الان دیگر جزئیاتش یادم نیست.

این‌کار هم مثل باقی فیلم‌ها درست روزهای آخرِ پیش‌تولید به‌ام پیشنهاد شد. شهرام‌اسدی آمد دفترم و گفت همهٔ بازیگر‌ها انتخاب شده‌اند، تمام لباس‌ها و لوکیشن‌ها مشخص شده‌اند و فقط جای هنرپیشهٔ نقش اول خالی‌ست که هنوز پیدا نکردیم و اگر تو بازی نکنی، ساخت فیلم با مشکل روبه‌رو می‌شود.

وقتی رسیدیم سر محل فیلم‌برداری، همه‌چیز آماده بود و باید بلافاصله کار را شروع می‌کردیم، هیچ دلیلی هم برای تاخیر وجود نداشت اما کارگردان از زاویهٔ سایه‌ها در تصویر خوشش نمی‌آمد و از ترس اعتراضِ سایر عوامل حرفی نمی‌زد. می‌خواست کمی صبر کنیم تا سایه‌ها برگردند، ناگهان شتری که مدت‌ها برای انتخابش وقت گذاشته بودند و قرار بود یکی از نقش‌های اصلی را ایفا کند فرار کرد و توی دره‌ای بین چندتا کوه گم شد، حتی ساربانش هم نتوانست پیدایش کند.همه معطل شتر بودیم که طرف‌های بعدازظهر، بدون هیچ خجالتی سرش را انداخت پایین و برگشت. سایه‌های زیبای مد نظر کارگردان هم برگشته بودند. بالاخره فیلم‌برداری انجام شد. این شتر مربوط به صحنه‌ای بود که راهب نصرانی از عبدالله می‌پرسد: «آیا در بین دختران نصرانی دختر نبود که تو به همسری برگزینی؟»

در سکانس برکه و نخل، باید طوری توفان می‌شد که برگ‌های بالای نخل‌ها هم تکان بخورند، بزرگ‌ترین هواکش‌های موجود در سینما امتحان شدند، با آن‌ها فقط می‌شد برگ‌ها را تکان داد اما گردوخاک نمی‌شد، زورِ بادساز‌ها نمی‌رسید که رمل‌ها را بلند کنند.
با هلی‌کوپتر می‌شد گردوخاک به پا کرد اما کنترل‌شده نبود. یعنی کار دوربین را هم مختل می‌کرد. چاره‌ای پیدا نشد. گروه سر صحنه بودند، عوامل فنی و بازیگران و هنروران که خیلی‌هایشان از امورتربیتی یزد آمده بودند. آب از آب تکان نمی‌خورد و همه بی‌کار و علاف، منتظر بودند. بین هنرور‌ها یک نفر از امورتربیتی‌ها دم گرفته بود و نوحه می‌خواند و باقی هم همراهی‌اش می‌کردند.
گه‌گاه هم مسؤول تدارکات چای می‌آورد. ناگهان توفان شروع شد. یک توفان ایده‌آل و کاملا غیرمنتظره. سر نخل‌ها تکان می‌خورد، گردوخاک از زمین بلند می‌شد و همه با حرکتِ سریع آماده شدند، فیلم‌برداری شروع شد و این صحنه یکی از حیرت‌انگیز‌ترین سکانس‌های فیلم شد. این‌‌ همان صحنهٔ برگشتِ یاران امام حسین از کربلا قبل از عاشوراست، آن‌هایی که پشیمان‌اند.

آن‌قدر اتفاقات عجیب‌وغریب و یاری‌کننده سر راه فیلم پیش آمد که شهرام اسدی دیگر مطمئن بود حتی اگر در کار تدارکات مشکلی ایجاد شود، همه‌چیز سرِ صحنه یک جوری فراهم می‌شود. نمی‌دانم چرا این‌طور می‌شد. شاید به این دلیل که حال همه‌مان خوب بود. در گروهی به این بزرگی حتی یک نفر هم نداشتیم که حالش بد باشد.

فیلم‌برداری حدود چهارماه طول کشید. بهمن‌ماه مجبور بودم به‌عنوان مدیر جشنوارهٔ فجر به تهران برگردم. دو سه روز بیشتر وقت نداشتیم و آقای اسدی باید قبل از برگشتن من به تهران، صحنه‌های اساسی و اصلی شهر بافق را می‌گرفت تا در مدت تعطیلی پروژه، گروه بتواند صحنه‌های دیگر را که به حضور من نیاز نبود آماده کنند.

سکانس آغاز فیلم و سکانس پایانی که از مهم‌ترین صحنه‌های فیلم بودند، باید فیلم‌برداری می‌شد. هر دو صحنه که حال و هوای متفاوتی هم داشتند، پرجمعیت بودند و اجرای سختی داشتند. اولی، شاد و پر از نور و آفتاب و دومی، پر از غبار و ابر وغمگین. به‌نظر کاملا غیرممکن می‌آمد. عجیب این‌ که هر دوسکانس در دو روز پشت سر هم فیلم‌برداری شدند؛ بی‌هیچ جلوهٔ ویژه‌ای. روز اول، آسمان صاف و آفتابی بود و شادی در هوا موج می‌زد و فردای‌‌ همان روز ابر‌ها تیره شدند و گردوغبارِ خاکستری بود که از درو دیوار می‌ریخت؛ یک جلوهٔ ویژهٔ کیهانی. این خیلی عجیب بود. من فکر می‌کنم سوژه از جنسی بود که عمق هم‌دلی و هماهنگی را بیشتر می‌کرد.

یک روز وسط رمل‌های شهر بافق منتظر شروع فیلم‌برداری بودیم و فاصله‌مان تا نزدیک‌ترین آبادی با ماشین، حداقل چهل‌وپنج دقیقه بود. از وسط یکی از‌‌ همان افق‌های آشنای کویر متوجه لکهٔ کوچکی شدم. خیلی طول کشید تا بتوانم تشخیص دهم که کسی دارد به سمت ما می‌آید. آمد و آمد، نزدیک و نزدیک‌تر، خانمی بود با چادرگل‌دار و دم‌پایی. نزدیک که شد از زیر چادرش یک بقچهٔ نان درآورد.
دوازده‌تا نان محلی با عطر و طعمی که انگار از بهشت آمده بود. گفت که نیت کرده بود اگر نذرش ادا شود دوازده‌تا نان بپزد و بیاورد سرفیلمِ امام حسین. نان‌ها را داد و کمی آب خورد و برگشت. از‌‌ همان راهی که آمده بود، برگشت. رفت و رفت و رفت تا شد یک نقطه توی خط افق.

هروقت به این خاطره فکر می‌کنم، حتی هنوز بعد از هجده سال یاد کودکی‌ام می‌افتم.‌‌ همان افق حک شده در ذهن من، انتهای کوچهٔ باریک خانهٔ کودکی‌ام در شیراز. کوچه‌ای که افقش همیشه مرا به یاد بهشت و جهنم می‌انداخت و عبور از آن در دوران کودکی، ترسی بزرگ آمیخته با کنجکاوی با خود داشت.

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.