باریده بود عشق به صحرا و می وزید
عطر زلال نافله از خیمه ها، فقط
وقتی نسیم گلنفسی های او وزید
پر شد فضای خیمه ز بوی خدا فقط
پرسید می روید اگر، وقت رفتن است
کوتاه بود پاسخ تان: ها! کجا؟ فقط
کامل عیار سنگ محک خورده ایم ما
آغوش مان گشوده به روی بلا فقط
آن روح غیرتیم، که ما را توان گداخت
از التهاب حسرت «یا لیتنا» فقط
بی رنگ می شدید از آن آزمون سرخ
من های تان گرفت ازو رنگ ما، فقط
باور نداشتید اگر عشق را چرا
بر داشتند پرده ز چشم شما فقط؟
روزی که آه شیونیان طعم خاک داشت
زد خیمه گلخروش شما در فضا فقط
منظومه ی بلند شهادت سرودنی است
با حنجر بریده سر نیزه ها فقط
یک کاروان دلید ولی روی نیزه هاست
سر های تان درین سفر از هم جدا فقط
ای از زمان همیشه فراتر که مانده است
از تو به یاد خاطره ی کربلا فقط
از حر مجال شرم گرفته است خنده ات
یعنی که از تو شکوه ندارم، بیا فقط
زنجیره ی قیام تو را امتداد داد
زینب به حلقه حلقه ی دام بلا فقط
بر روی نی چو دید گل افشانی تو گفت:
می خواهد این بهار شکوه تو را فقط
افزون تری ز حوصله ی ما، هزار حیف
از تو اگر که داغ بماند به جا فقط
هر شعر در رثای تو گفتیم نارساست
ای خطبه ی حماسی سُرخت رسا فقط
تو مرگ را به سُخره گرفتی کجا رواست
تا نام تو خلاصه شود در عزا فقط
خون بود و داغ بود و عطش بود و آه بود
امّا نبود این همه ی ماجرا فقط
روزی که عشق و عاطفه تاراج می شدند
سهم تو بود پاره ای از بوریا فقط
افتاده از نفس جرس، ای همنفس بیا
یک شیون است فاصله تا نینوا فقط
او ماند و خون حماسه ی او ماند و عشق ماند
از ما چرا به جای بماند صدا فقط؟!
محمد علی مجاهدی «پروانه»