و چون حضرت سيدالشهدا(ع) عزم رفتن از مکه کرد، خبر به محمدبن حنفيه رسيد؛ بسيار گريست، چنان که طشت پيش رويش پر شد. نزد برادر آمد و زمام ناقه را گرفت و گفت: «... چه باعث شد که به اين شتاب خارج شوي؟»حضرت اباعبدا...(ع) گفت: «پس از آن که تو جدا گشتي؛ رسول خدا به خواب من آمد و گفت: اي حسين(ع) بيرون رو! که خواست خداست تو را کشته ببيند.» ابن حنفيه گفت: «پس مقصود از بردن اين زنان چيست؟»امام(ع) گفت: «پيغمبر(ص) فرمود خدا مي خواهد آن ها را اسير ببيند».
زهرايي است، شکوه ز غم ها نمي کند... جز آرزوي ديدن بابا نمي کند ...حرفي نمي زند ز کبودي پيکرش... از سنگ هاي کينه و گل هاي معجرش ...با بي کسي قافله خو کرده آه آه... با طعنه هاي آبله و زخم گاه گاه...آري نمک به زخم دل غم نمي زند...از گوشواره پيش کسي دم نمي زند...
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید