به گزارش مجله
شبانه باشگاه خبرنگاران، احمد نباتی در آخرین نوشته از وبلاگ
هــم انــدیشـی دینــی نوشت:
میدانست که امام به سوی شهادت گام برمیدارد. بسیاری از یارانش از میانهی راه برگشته بودند. خود امام، آنها را برگردانده بود! فرموده بود: «من به سوی شهادت میروم شما میتوانید برگردید.» مراقت بود که با امام روبرو نشود، چرا که توان همراهی با کاروان امام را در خود نمیدید. من کجا؟! شهادت کجا؟! نه! اصلا امکان ندارد. به زن و فرزند خود برسم بهتر است. از قضای روزگار با امام هم منزل شد. در فاصلهای دوردست خیمه زد تا چشمش به چشم امام نیفتد. شب هنگام در خیمه نشسته بود که صدای غریبهای را شنید. غریبه سراغ او میگرفت. غریبه پیغامی از امام برای او آورده بود. زُهیر، امام تو را میخواند!
در بُهت و حیرت فرو رفت. با خود میگفت: «آمد به سرم، آنچه که از آن میترسیدم!» در تردید بود که چه جوابی فراهم کند. همچنان به غریبه مینگریست. نه جرأت داشت دعوت امام را رد کند و نه در گامهایش توانی برای رفتن میدید. همسرش به دادش رسید و گفت: «حیا نمیکنی که در جواب پسر پیامبر مردّد ماندهای؟!» بلند شد و با گامهایی لرزان و چهرهای عبوس به خیمهگاه امام رفت. وارد خیمهگاه شد. نمیدانم امام با او چه گفت؟ اما وقتی از خیمهی امام بیرون آمد، دیگر زهیر سابق نبود. با چهرهای بشّاش و گامهایی استوار به خیمهگاهش رفت. حرفهایی میزد که بوی وصیت میداد. کاروانش را روانه کرد و با کاروان امام همراه شد. چند روز بعد در رکاب امام به شهادت رسید و نامش در ردیف مردان بزرگ الهی ثبت شد.
تو هم میتوانی زهیر باشی! کاروان انسانساز امام، هر ساله به دنبال زهیرها میگردد تا دستشان را بگیرد و به قلههای انسانیت برساند. شرط حسینی شدن تنها گذشتن از خویشتن خویش است. از دور به کاروان حسین بنگر! چه عطر و بویی دارد! میدانی چه بویی است؟ بوی بهشت است، بوی عزّت و انسانیت است که به مشام میرسد. در کنار جادهی حسین بایست و به کاروانش نظاره کن. شاید، شاید تو را هم برگزیدند. شاید تو هم در کنار امام خود ماندگار شدی.
درست است گنهکاری و خود را کوچک و ناقابل میدانی، اما چشمت را به کرامت و مهربانی امام بدوز! این تن خاکی چه ارزشی دارد در برابر امام. بالاخره که روزی خواهی مرد! حیف نیست که جسمت خوراک موران شود؟! حیف نیست که بی حسین بمیری؟! پس همچنان کنار جاده بایست و منتظر بمان. شاید شب اوّل دعوتت کردند؛ شاید شب دوم، شاید چهارم، شاید هفتم، شاید شب تاسوعا و شاید هم شب عاشورا دستت را بگیرند؛ اما میدانم که تا عصر عاشورا بیجواب نمیمانی. پس همچنان چشم از کاروان حسینی برندار و ملتمسانه نگاه کن!
حافظ شب هجران شد، بوی خوش وصل آمد ...