به گزارش مجله
شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ
به توفکر می کنم... در جدیدترین نوشته خود اینگونه آورد:
به بهانه تدفین دو ستاره گمنام 16 و 20 ساله در دانشگاهمون...و غربت...و حرفهایی که کاش نمیشنیدم...
باران تازه بند آمده...آسمان سبک شده...دلش گرفته بود. چه ساده غصههایش را بارید و سبک شد.از پشت شیشه بخار گرفته پنجره ، به رنگین کمان نگاه میکند. با خود فکر میکند، اگر دنیا وارونه بود یا او در آسمان زندگی میکرد رنگین کمان دیگر این منحنی خمیده نبود، لبخندِ آسمان بود بعد از گریستنش...لبخندِ رنگینِ آسمان...چقدر از باریدنش شاد است. کاش او هم میتوانست مثل آسمان تمام دلتنگیش را ببارد و سبک شود و لبخند بزند. چادرش را بر میدارد و دل به کوچه های خیسِ بارانی میسپارد...با خود میاندیشد...این چه رازی است حتی هوای پاییز هم بعد از باران، بهاری میشود. چادرش را محکم در دستانش میگیرد و روی برگهای خیسِ رنگینِ روی زمین پا میگذارد. ناله برگها.. برای لحظه ای میایستد...چشمانش را میبندد...چیزی در دلش تکان میخورد. پاکتی از کیفش بیرون میآورد و آن برگهای خیسِ رنگینِ نگران را در آن میریزد. و دوباره راه میافتد. به دنبال مسیر دیگری برای رفتن میگردد. برگها همه جا نقش زمین شدهاند.
برگ پاییزیبه آسمان نگاه میکند نفس عمیقی میکشد و راه میافتد. چقدر دلش گرفته... کاش باران ببارد...خدایا باران ببارد...ببارد...به خاطر او ببارد. که اشکهایش را رهگذران غریبه نبینند...خدایا باران ببارد...و صدای ترکیدن بغض آسمان...و صدای خاموش هِق هِق او...قطره های باران و دانه های شفاف اشکهای او که روی گونهاش سرازیر میشوند...میرود...میرود... چقدر زود خود را مقابلشان مییابد. روی زمین زانو میزند..." باران چه ببارد چه نبارند...من میبارم...به خاطر غربتتان...میان آدمهایی که شما را نمیشناسند... شما برایشان پرواز کردهاید و آنها...شما کنارشان آرمیدهاید و آنها..."
برگها را از کیفش بیرون میاورد و کنار مزارشان میریزد " برایتان پاییز آوردهام. خودشان صدایم کردند خودشان دلتنگتان شدند...فکر میکنم آنها شما را میشناسند. اسمتان را میدانند " " شاید اگر بودید اینجا جای شما بود، نه برای آرمیدن در آغوشِ خاک، برای آموختن، برای ... رفتید...جایتان را به من دادید...آرزوهای دنیایتان را به من دادید...کوله بار آسمانیتان را برداشتید و سفر کردید...آن وقت من...چه بی انصافم که میگویم جای تو اینجا نیست...چه بی انصافم که میگویم اینجا آرامگاه تو نیست...چه بی انصافم..."
" من اینجا هر روز...برایت از حمد میگویم...از توحید...هر روز برایت فصلها را میاورم...هر روز به دیدارت میآیم تا بدانی فراموش نمیکنم تو جانت را، دنیایت را، به خاطر من رها کرده ای و مقیمِ سرزمینِ آسمان شدی...فراموش نمیکنم تو به خاطر من گمنام مانده ای، تا در اینجا آرام گیری تا من بعد از رفتنت هم از تو درس عشق بیاموزم" " ببین...برایت پاییز آوردهام..."