به گزارش مجله
شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ لحظه های لرزان در آخرین یادداشت خود آورده است:
از صبح که کلید دستگاه را زده بود، چیزی ته ذهنش جرقّه زده بود. و حالا که نزدیکیهای وقت ناهار رسیده بود جرقّه شده بود شعله و مغز افتاده بود وسط آتش زردی که هی شعلهورتر میشد.
همهی کارگرها ایستادند توی صف ناهار. یکی یکی سینیهای استیل را تحویل میگرفتند. نوبت تقی رسید. غذایش را گرفت. توی مربّع تو رفتهی سینی استیل برنج بود و توی مربع کوچکترش خورشت و دو تای کوچکتر دیگر ماست و سالاد. آرش پشت سر تقی بود. آتش ِ توی مغز تقی را نمیدید. داشت یک ساعت قبل را توی ذهنش ترسیم میکرد. وقتی همانطور که کفشها را میداد زیر چرخهای دستگاه به تقی گفت: «عمّم بود که یه هفته قبل مرده بود!» و تقی گفته بود: «آره. خُب؟»
-وارث نداره. اومدن سراغ من. یه خونه داره تو خیابون پاسداران. باورت میشه؟!
-واقعاً؟!
-دیگه تا دو سه هفتهی دیگه رفیقت آرش رو نمیتونی پیدا کنی.
همراه با یک صوت ممتد دستش را مثل یک هواپیما برده بود بالا و این یعنی یک تصویر بدون شرح از پروازش به آن ور آب. تقی صورتش باز شده بود و گفته بود: «الحمد لله» و آرش خندیده بود و گفته بود: «الحمد للعمّة!» و همین یک کلمه صورت باز تقی را بسته بود و شعلهی توی مغزش بیشتر گُر گرفته بود و رگبار حرفها از زبانش بیرون رفته بود: «تا دیروز دستمزدت رو کفش کفش و کوک کوک میشمردی ولی زبونت به الحمدلله باز بود! حالا خدات شده عمّهی میّتت؟! امان از استغنا!» آرش این استغنا را نفهمیده بود. سینی غذایش را گذاشت روی میز و روبهروی تقی نشست. خوردن ناهار شروع شد. آتش، مغز تقی را نمیسوزاند. بچّهی خوبی بود؛ فقط روشن میکرد؛ اهل سوزندگی نبود.
آتشی که بچّهی بدی بود و میسوزاند جای دیگری نشسته بود. قاشق تقی فقط به سمت برنجها میرفت. و کمی خورشت. دوست نداشت برود سمت سالاد و ماست. تفی تا دیروز اینطوری نبود. از همان صبح که کلید دستگاه را زده بود مغزش روشن شده بود؛ فکرهایی به ذهنش خطور میکرد. بعد از حرف آرش هم .... تقیمیخواست سالاد بردارد ولی نمیتوانست دلش نمیرفت که خیار و گوجه بریزد روی برنجش یا بدهد لای دندانهایش. دلش نمیآمد ماست را هم بین برنج بخورد. تقی دوست نداشت چند جور غذا بخورد. بک حالتی داشت. نمیدانست چرا. و نمیدانست چرا آرش اینقدر دلش سالاد و ماست وسط غذایش میخواهد. غذایش نصفه نشده سالاد و ماستش را تمام کرده بود. تقی برایش پُر کرد. آرش وسط سالاد و ماست و برنج و خورشت به فکر استغنا بود. فکر تقی از استغنا گذشته بود و حالا فهمیده بوئد چند جور غذا هم جوری استغنا است در مقابل خداوند. یک جور ِ خواستن ِ بینیازی است. انگار خیلیجورواجور غذا خوردن کِبر را میانداخت به دماغش. فکر که به اینجا رسید خورشتهای ماندهاش را هم ریخت برای آرش. خودش چند تکّه گوشت خورده بود. بس بود دیگر! حالا باید فکری برای گوشت سرخ قلبش میکرد که وسط آتشی که بد میسوزاند گیر افتاده بود و هی همان وسط تُلُمپ تلمپ صدا میکرد و هی میسوخت.
آرش غذایش را تمام کرده بوئد. آرنج دستهایش را گذاشت روی میز و سرش را کمی آورد جلو و به تقی گفت: «تقی! استغنا یعنی چی؟»
حدیث:امام صادق علیه السلام فرمودند: رسول خدا صلّی الله علیه و آله یک شب پنجشنبه برای افطار در مسجد قُبا بود و فرمود: آیا آشامیدنی هست؟ اوس بن خولی انصاری قدحی از شیر چربی گرفته که با عسل آمیخته بود خدمتش آورد. چون به دهان گذاشت و چشید کنارش زد و فرمود: (این) دو نوشابهای (است) که با یکی از آنها از دیگری بینیازی حاصل میشود، من این را نمیآشامم و تحریم نمیکنم، ولی برای خدا تواضع میکنم زیرا هر که برای خدا تواضع کند خدایش بلند گرداند و هر که تکبّر کند خدایش پست کند، و هر که در زندگی اقتصاد ورزد خدا روزیاش بخشد،و هر که اسراف کند خدا محرومش سازد،و هر که بسیار بیاد مرگ باشد خدا او را دوست دارد.
اصول کافی، باب تواضع، حدیث3