به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، همیشه دوست داشتم خونهام یه حوض داشت، یه حوض پر آب؛ وقتی میوه میخریدیم، میرفتم لب حوض، پلاستیکِ میوهها را کج میکردم و میوهها سر میخوردن و قلوپقلوپ می افتادن توی آب؛ تا کفِ حوض میرسیدن و دوباره میآمدن بالا و نفس تازه میکردن؛ پلاستیکِ خیارها، سیبها، پرتغال و نارنگی … همه توی حوض ریخته میشدند و از ترکیبِ رنگشون کنارِ هم سر ذوق میآمدم؛ یک سبد میذاشتم کنارِ حوض، مینشستم روی چهارپایه و شروع میکردم به شستنِ میوهها … زرد و سبز و قرمز و نارنجی … کنار هم
جبرِ زندگیِ امروزی، رویای حوض و حیاط و چهارپایه را ازمان گرفته … سینکِ ظرفشویی و چهاردیواری آشپزخانه برایم نقشِ حوض و حیاط را بازی میکنند؛ وقتی سینک را پر آب میکنم و میوهها را سر میدهم داخلش … زرد و سبز و قرمز و نارنجی … حیف که کمی کوچک است، حیف که صدای کلاغ روی درخت شنیده نمیشود حیف که گربهی سر دیوار، موقع شستن میوهها نگاهش به ماهیهای توی حوض خیره نمیماند … حیف که خنکی باد را حس نمیکنم …