سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

خوزستان/

جایی همین نزدیکی، کودکی سیر می‌فروشد!

این خیابان شلوغ پر از آدم‌هایی است که می‌روند و می‌آیند و هر کدامشان یک چیز‌هایی خریده و با خود می‌برد. یکی حرف می‌زند؛ یکی می‌خندد و یکی می‌فروشد. هر کس در دنیای خودش به کارهایش مشغول است. کنار همه‌ این آدم‌های خیابان بچه‌هایی هم هستند که کاری می‌کنند که در سطح خودشان نیست. کارهایی متفاوت با دنیای کودکی. قدم می‌زنم و نگاه می‌کنم به همه چیز به هر چیز که توی خیابان نادری است. به بچه کوچکی که جلوی یک ترازو نشسته و ملتمسانه به‌آدم‌هایی که رد می‌شوند نگاه می‌کند.

به گزارش خبرنگار باشگاه خبرنگاران خوزستان؛فکرش را بکن یک ترازو بشود تمام امید و آرزویت برای زندگی کردن. برای پول درآوردن. یک ترازو که هر روز کنارش بنشینی و بگذاریش کنار خیابان تا یکی بخواهد وزنش را بگیرد. بعد هم دست بکند توی جیبش و هر چه کرمش باشد بگذارد توی دست‌هایت. آخر شب هم پول‌هایت را بشماری که ببینی می‌شود خرج امروزت را با آن بدهی یانه.

"اشکان” فقط یازده سال دارد و هر روز تا مدرسه تمام می‌شود می‌آید یک گوشه‌ای از خیابان نادری و می‌نشیند و تا زمانی که مردم هستند می‌ماند. کلاس ششم است و دوست دارد درسش را تا هر جا که توانست ادامه بدهد.

اشکان می‌گوید: "هفت تا بچه توی خانه‌ایم و سه تا هم بعد از من هست. پدرم نمی‌تواند کار کند و من و برادرهام همه می‌آییم توی بازار و سعی می‌کنیم کمک‌حال خانواده‌مان باشیم. هر روز پنج شش تومنی در می‌آورم و می‌برم خانه. صبح‌ها هم می‌روم مدرسه. چاره‌ای نیست. باید با این مشکل کنار آمد."

حتما پدر و مادر اشکان هم از این‌که مجبورند چنین کاری بکنند ناراحتند اما به قول اشکان چاره‌ای نیست. گاهی باید با یک چیزهایي کنار آمد حتی اگر هزینه‌اش از دست رفتن دوران قشنگ زندگیت باشد.

پسر ریزجثه‌ای که به ظاهرش بیشتر از هفت‌هشت سال نمی‌خورد یک نایلون مشکی گذاشته روی کولش و توی بازار پاکستانی‌ها می‌رود. شاید از ترس شهرداری بساطش را جمع کرده. اسمش "محمدرضا” است. خودش می‌گوید: "هر روز عصر پسرعموم با موتور همین‌جا پیاده‌ام می‌کند و می‌رود. من هم تا ساعت نه شب همین‌جا می‌مانم و شلوار می‌فروشم. بعد دوباره می‌آید و می‌رویم خانه."

از کار و بار پدرش می‌پرسم و می‌گوید: "خیابان پایین‌تر هم او بساط دارد و چیزمیز می‌فروشد."

می‌گوید کلاس پنجم است و مدرسه را خیلی دوست دارد. محمدرضا دوست دارد در آینده مهندس شود؛ مهندس چی مهم نیست فقط مهندس باشد همین.

محمدرضا دوباره نایلون مشکی‌اش را می‌اندازد روی کولش و می‌رود تا جایی که دیگر نمی‌بینیمش. لابد بعد هم بساط می‌اندازد و داد می‌زند که بیایند و بخرند. هر روز بازی این بچه همین است. توی خیابان‌های این شهر شلوغ دنبال دستی بگردد تا شلوارهایش را بخرند.

کمی آن‌طرف‌تر خیابان سی‌متری است که اهوازی‌ها برای خریدهایشان آن‌جا می‌روند. من هم می‌روم نه برای خرید برای یافتن چیزهایی که جاهای دیگر کمتر دیده می‌شوند.

توی بازار میوه فروش‌های خیابان سی‌متری اهواز؛ مردمی در حال خریدند و عده‌ای می‌فروشند. این‌جا یک چیز دیگر هم هست. بچه‌هایی که هر کدام یک طرف بازار را گرفته‌اند و داد می‌زنند پلاستیک نمی‌خواین؟ یکی از این بچه‌ها "عباس” است. توی یک خانه پرجمعیت به دنیا آمده و یاد گرفته باید گلیمش را از آب بکشد بیرون.

"علی” پسر دیگری است که او هم توی چنین خانواده‌ای به دنیا آمده و حالا این‌جاست. می‌گوید: "بابام میوه‌فروش است و توی بازار کار می‌کند. من هم می‌آیم اینجا تا خرج خودم را دربیاورم. "

علی کلاس ششم است و بعد از مدرسه می‌آید توی بازار و سراغ کاسبی خودش. وقتی می‌گویم: "تفریح هم می‌کنی؟" لبخندی می‌زند که می‌توانی عمقش را حس کنی. لبخندی تلخ و ناراحت‌کننده که یعنی تفریح چی هست؟ کجا پیدایش می‌شود؟ از زمانی که یادم می‌آید بعد از مدرسه آمده‌ام بازار و تا آخر شب همین‌جا بوده‌ام شب هم خسته و کوفته می‌روم خانه و می‌خوابم تا فردا صبح بروم مدرسه. توی این زندگی جایی برای تفریح و بازی‌های بچگانه هم پیدا می‌کنی؟

کم‌کم بچه‌های دیگر هم به این جمع اضافه می‌شوند و وقتی می‌فهمند می‌خواهم گزارش بگیرم هر کدام حرفی می‌زند. درباره وضع بازار و پلاستیک‌هایشان و هر چیزی که فکر می‌کنند با وجود من حل می‌شود. بچه‌های هشت ساله تا پانزده شانزده ساله. هر کدام می‌گویند دوست دارند بعدا چکاره شوند. یکی می‌گوید دکتر، یکی مهندس و ... یکی هم می‌گوید دوست دارم توی بازار بمانم و کاسب شوم. بعد هم می‌گوید شوخی کرده و می‌خواهد مهندس برق شود.

من می‌روم و هر کدام از بچه‌ها هم می‌روند دنبال کارشان. هر کدام می‌رود همان‌جا که منطقه‌اش بوده و دوباره شروع می‌کند به داد زدن و مشتری طلبیدن. بازار هم‌چنان برقرار است و مردم هستند و بچه‌ها دنبال مشتری.

دختری با مقنعه و مانتوی مدرسه توی بازار، کنار بساط سیرفروشی حواس آدم را جلب می‌کند. هوا خیلی گرم است. صورتش عرق کرده و گه‌گاه با دست عرقش را پاک می‌کند. اما باز هم هست. دختری معصوم با نگاهی پر از زندگی. دخترک سیرفروش!

"نوال” دختر یازده ساله‌ای که وقتی بچه بود پدرش افتاد زندان، حالا می‌آید توی بازار میوه‌فروش‌ها و سیر می‌فروشد. می‌گوید: "توی خانه نگار صدایم می‌کنند. چهار تا خواهر و برادریم و من بچه آخرم. زمانی که بچه بودم بابام رفت زندان، نمی‌دانم چرا ولی رفت. خواهر بزرگم درسش تمام شد و حالا توی خانه است. من و مامان می‌آییم این‌جا تا خرجمان را دربیاوریم."

مادرش هم کنارش بساط کرده و میوه می‌فروشد، می‌گوید: "شوهرم و دوستش را به خاطر مواد گرفتند."

نوال شاگرد دوم کلاس‌شان است و بچه درس‌خوان. نمی‌دانم کی وقت می‌کند درس بخواند و کار هم بکند. دوست دارد معلم شود. معلم‌ها را هم دوست دارد. حتم دارم معلم مهربانی می‌شود. دختری باوقار و دوست‌داشتنی. سینی سیری که جلویش هست هنوز تقریبا پر است. مادرش می‌گوید: "تا این‌ها تمام نشود نمی‌رویم خانه." دوست داشتم تمام سیر‌ها را می‌خریدم تا همین الان راهی خانه شود و سرش را بگذارد روی متکا و از خستگی بیهوش شود ولی خوب، نمی‌شود. امشب این‌طور، شب‌های دیگر چی؟

از آن‌جا می‌روم ولی نگاه نوال از ذهنم پاک نمی‌شود. می‌توانم درک کنم وقتی مردم می‌آیند و از کنارش رد می‌شوند چه نگاه‌هایی نثارش می‌کنند. می‌توانم درک کنم که او چه حسی پیدا می‌کند. نمی‌دانم چند تا پسر وقتی از کنارش گذشتند کنایه‌بارانش کرده‌اند. نمی‌دانم چون جایش نبوده‌ام. از زمانی که یادم می‌آید هر چه در خانه می‌گفتم همان می‌شد و هر چه می‌خواستم داشتم. اطراف خودم هم مثل نوال‌ها را ندیده بودم.

بازار نادری و سی‌متری را می‌گذاریم و می‌رویم. مردم همچنان در حال رفت و آمدند. خریدها ادامه دارد و فروشنده‌ها می‌فروشند. بچه‌های کار هم هستند و پابه‌پای مردم توی بازار می‌مانند. علی و عباس و محمدرضا و نوال و بچه‌های دیگر هستند و توی کوچه پس کوچه های بازار بزرگ می‌شوند.

به گزارش خبرنگار اجتماعي ایسنا _ منطقه خوزستان _ بر اساس آمار سازمان جهانی کار(ILO )، سالانه ۲۵۰ میلیون کودک ۵ تا ۱۴ ساله در جهان از کودکی محروم می‌شوند. طبق این آمار ۱۲۰ میلیون ‌نفر از آنها وارد بازار کار می‌شوند و مشغول به کار تمام‌وقت هستند. ۶۱ درصد این کودکان در آسیا، ۳۲درصد در آفریقا و ۷ درصد در آمریکای لاتین زندگی می‌کنند.

قاچاق انسان از راه‌های عمده‌ وارد کردن این کودکان به بازار است. به جز کارگری، برده‌‌داري و فروش اعضای بدن کودکان از دیگر سرنوشت‌های کودکان قاچاق است.

سال 1373، دولت ایران پیمان‌نامه‌ جهانی حقوق کودک را امضا کرد و تعهدات مربوط به کودکان کار و خیابانی را به صراحت پذیرفت. اما با گذشت 18سال، هنوز این قشر به رسمیت شناخته نشده‌اند. دلیل این مدعا نیز نبود آمار دقیق از این کودکان در کشور است.

آخرین آماری که در این زمینه وجود دارد مربوط به سرشماری سال 85 است. بر اساس این آمار مشخص شد که یك میلیون و 700 هزار كودک در گروه سنی 10 تا 18 سال در كشور كار می‌كنند كه البته تعداد كودكان كار كمتر از 10 ساله ثبت نشده بود. آمارهای غیررسمی نیز از وجود 2 میلیون و 700 هزار كودک كار خبر می‌دهند.

این بچه‌ها حالا خیلی بیشتر از بچه‌های معمولی می‌دانند. بزرگ شده‌اند و مثل یک آدم بزرگ فکر می‌کنند. بچه‌هایی که زندگی زود بزرگشان کرد و کودکی‌شان را ازشان گرفت. بعدها همین بچه‌ها حسرت بازی‌هایی را می‌خورند که باید می‌کردند و نکردند. تفریح‌هایی که حق تک‌تکشان بود و محو شد. روزهایی که بعدها می‌تواند بهترین خاطرات آنها باشد توام می‌شود با روزهای کارهای سخت. با روزهایی پر از دست و پا زدن توی بازار و پول جمع کردن و انتظار دست‌هایی که بیاید و چیزی بخرد و ببرد. این روزها می‌گذرد و بچه‌های حالا هم بزرگ می‌شوند و بعدها شاید دوباره توی همین بازار دیدیمشان. مثل بچه‌های سال‌های پیش که حالا بزرگ شدند و بعضی هم‌چنان توی بازارند./س



 
برچسب ها: کودک ، سیر ، فروش
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.