سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

سرنوشت یک انسان

تقي دژاکام در اب و اتش خود نوشت:وقتی اسیر شدیم ما را به «الاماره» بردند. دوست من «احمد» از گرمای بیش از حد منطقه گرمازده شده بود و بی حال و سست، خودش را روی زمین می‌کشاند و من به او کمک می‌کردم....

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران تازه وارد رُمادیه 6 شده بودیم. تصور من و همه بچه‌هایی که اسیر شده بودند از کمپ 6، این بود که مثل زندانهاست و هیچ کاری به ما ندارند؛ اما واقعیت این نبود. دیدیم که بعضی از بعثی‌ها چطور به سروقت اسرا می‌رفتند و آنها را شکنجه می‌دادند؛ یکی را خوابانده و با شلاق به کف پایش می‌زدند، چند نفری را روی شنهای داغ غلت می‌دادند و اگر آنها غلت نمی‌خوردند با کابل و شلاق به کمر و سر و صورت آنها می‌زدند؛ روی سر یکی سطل فلزی گذاشته بودند و دائم با لوله پولیکا روی سطل می‌زدند و اعصاب و روان بچه‌ها را داغان می‌کردند.

خلاصه وقتی ما را از اتوبوس به سمت رمادیه بردند تا آمار بگیرند، سربازان عراقی آمدند و با نفرات خود، تونلی تشکیل دادند به طوری که همه ما باید از وسط این سربازها عبور می‌کردیم. آنها هم با زدن کابل یا لوله پولیکا و یا چوب، بچه‌ها را شمارش می‌کردند و از این کار خیلی لذت می‌بردند.

ما که هنوز از ماجرای همسنگری خود مات و مبهوت بودیم باید از این تونل وحشتناک می‌گذشتیم. در هر صورت پس از خوردن شلاقهای مفصل، ما را به خط کردند و برای ثبت نام، از تک تک ما نام، نام خانوادگی، نام پدر و پدربزرگ را می‌پرسیدند اما من هنوز در شرایط صحبت کردن نبودم.

سربازی عراقی به نام جابر آمد و گفت: اسمت چیه؟ حرفی نزدم. فکر کرد تعمداً چیزی نمی‌گویم. با لوله پولیکایی که در دست داشت چند ضربه به من زد و مجدداً پرسید: اسمت چیه؟ باز هم چیزی نشنید. دوباره آمد ضربات را تکرار کند که یکی از همسنگری‌ها به نام «مطیع» برای ختم غائله گفت: این آقا زبان ندارد و گنگ است. سرباز عراقی سریع به طرف فرمانده رفت و با لحن خنده داری گفت: جناب نقیب (سروان) ! ببین خمینی چقدر ظالم است که مردهایی که زبان ندارند را هم به جبهه می‌آورد و شروع کردند به خندیدن.

ماجرای آمار گرفتن تمام شد و ما را به سمت آسایشگاه‌ها روانه کردند. این در حالی بود که تا آنموقع ، سه روز بود که نه آب کافی و نه غذایی خورده بودیم. اسرای ایرانی کم کم زیاد و زیادتر می‌شدند.

چند روزی از این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم در یک آسایشگاه هستیم. به خودم گفتم اینجا کجاست؟ بچه‌ها ماجرا را برای من تعریف کردند. وقتی جابر - سرباز عراقی - دید که من حرف می‌زنم، گفت: تو حرف می‌زنی؟پس ما را سر کار گذاشته‌ای؟ گفتم: خیر، من شما را سر کار نگذاشتم و پرسید ماجرا چیست؟ و من ماجرای دوست خودم و یک افسر بعثی برای او تعریف کردم:

 «وقتی اسیر شدیم ما را به «الاماره» بردند. دوست من «احمد» از گرمای بیش از حد منطقه گرمازده شده بود و بی حال و سست، خودش را روی زمین می‌کشاند و من به او کمک می‌کردم و زیر بغل او را می‌کردم تا راحت‌تر گام بردارد. ناگهان دیدم لگد سنگینی به پشت من اصابت کرد. برگشتم دیدم یک سرباز عراقی ما را نگاه می‌کند. به احمد گفتم یک دقیقه صبر کن. تا به طرف سرباز عراقی رفتم بلافاصله سلاحش را از روی دوش به دست گرفت. با صدای کم جان ِ احمد به خود آمدم که گفت: کجا می‌ری؟ تو دیگه اسیر شدی. حواست باشد که آنها همه کاری می‌کنند حتی کشتن ما.

داخل زندان الاماره که شدیم، به خاطر گرمای زیاد، احمد را به داخل اتاقکی که یک طرف آن نرده مانند بود بردم. احمد سریع کف اتاق دراز کشید در حالی که هنوز از شدت تشنگی ناله می‌کرد. نیم ساعتی گذشت تا یک افسر عراقی بعثی وارد اتاق شد و با لحنی خشن گفت: چیزی نمی‌خواهید؟ پیش خودم گفتم بروم و برای احمد تقاضای کمی آب کنم. بالاخره جلو رفتم و با عربی مختصری که بلد بودم به او گفتم آب می‌خواهم. گفت: برای چی؟ توضیح دادم که دوستم مریض حال است و به آب احتیاج دارد. گرمای منطقه او را از پا انداخته است. گفت: بیارش ببینم.

به طرف احمد رفتم و گفتم پاشو بریم بیرون، مثل اینکه یک انسان توی اینهمه عراقی پیدا شده که می خواهد آبمان بدهد. احمد از جای خود بلند شد و با هم به طرف افسر عراقی رفتیم. او را از اتاق بیرون بردم. به من گفت: تو برو داخل، وقتی به داخل آمدم، در را بست، سلاح کمری خود را بیرون آورد، از ضامن خارج کرد و یک گلوله توی فرق احمد خالی کرد. دیگر نفهمیدم چه شد.»

وقتی این ماجرا را برای جابر - سرباز عراقی - تعریف کردم و گفتم که به این دلیل بود که توان حرف زدن در ابتدای ورود به رٌمادیه را نداشتم، لبهای خود را گاز گرفت و از بی‌رحمی و شقاوت آن افسر بعثی تعجب کرد.

 پ.ن: این خاطره از آقای «اسفندیار جمال گٌلی» و یکی از دهها خاطره جذاب و شیرین و تلخی است که در کتاب «چوپان فداکار!» آمده است. این کتاب چهار- پنج سال پیش به همت امور ایثارگران شرکت ملی گاز ایران و در پی فراخوانی که در کل شرکت ملی گاز و از میان دهها خاطره کارمندان و کارگران آنجا دریافت شد، به چاپ رسید. مسئولیت تدوین و ویرایش و تنظیم مطالب و آماده سازی این کتاب را خوشبختانه به عهده من گذاشته بودند و خوشحالم که کار بسیار ماندگاری از آب درآمد. هر چند که اعتنای زیادی به آن نشد و هنوز هم ادارات و سازمانهای ما - حتی در ایام دفاع مقدس- وقتی نمایشگاه کتاب برگزار می‌کنند، عناوین کتابهایشان از رازهای خوش زیستن بالاتر نمی‌رود!

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.