سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

دورانداختنی ها!

آرش در وبلاگ خاطرات یک پزشک نوشت: زیر دست منشی مدیرکل بود. دستگاه فکس رو میشناختمش، اخلاق خاصی داشت. فکسهارو بایکوت میکرد و تا چندتا مشت تو سرش نمیخورد اونارو بیرون نمیداد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ،  یه چیزی که خیلی بد روی اعصابم راه میره٬ اینه که مراکز بزرگتر٬ به طرز بچه گانه ای سعی میکنن سرمون گول بمالن. حالا ما خودمون یه "گولمال" حرفه ای! اونوقت اینا نمیدونم چی فکر میکنن. البته این جریان فقط منحصر به سازمان ما نیست و تمام ادارات و سازمان ها به نحوی به این اخلاق قبیحه مبتلا هستن. از جمله مصداق های این رفتار٬ تعویض لوازم نو با کهنه و بعد انتقال اون لوازم کهنه به مراکز پایین دسته.

اولین بار زمانی این اتفاق افتاد که من تازه وارد سازمان شده بودم. هنوز تجربه زیادی نداشتم٬ به خاطر همین یه مرکز کوچیک بهم سپرده بودن تا سوتی هام از حد یه مرکز کوچیک فراتر نره. اما تلاشهای مستمری که  حقیر به خرج میدادم مانع از آن بود که این سیاست مذبوحانه بچه های بالا جواب بده. آوازه سوتی های بنده در سایر بلاد پیچیده بود و مدیران در انتظار تلافی لحظه شماری میکردن.

یه روز داشتم به این فکر میکردم که چرا مرکز ما دستگاه فکس نداره. واقعا چرا؟ مگه اداره ما چی کم از وزارت نفت داشت؟ تصمیم گرفتم یه درخواست بنویسم٬ همینکارو کردم. چند روز بعد در کمال ناباوری باهام تماس گرفتن و خبر از تهیه دستگاه فکس برای مرکز ما دادن. بعد هم ازم خواستن که به اداره کل برم و طی مراسمی اونو تحویل بگیرم. روز موعود که رسید با خوشحالی به اداره کل رفتم. اونجا یه پکیج شیک تحویلم دادن و ازم رسید گرفتن. یک دستگاه فکس شارپ چهارکاره. با انگیزه مضاعف راه مرکز خودمو در پیش گرفتم. کارتن به دست از جلوی ارباب رجوع رد شدم تا همه بفهمن که مرکز ما صاحب یک دستگاه فکس چهارکاره شده. اون موقع اگه کسی ازم می پرسید چهارتا کارش چی هستن نمیدونستم، اما الانم نمیدونم. حالا بگذریم.

به پرسنل گفتم پرونده نیاره تا من دستگاه رو راه اندازی و نصب کنم. اونم با عجله یه کارد میوه خوری آورد تا مراسم بازگشایی پکیج تسهیل بشه. اما نیازی بهش نبود. چون پکیج باز بود! احتمالا حین خرید بازکرده بودن تا برگه گارانتی رو مهر بزنن. دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه. با هیجان دست کردم داخل کارتن و دستگاه رو بیرون کشیدم. اما چیزی که می دیدم هیچ شباهتی به عکس روی جلد نداشت. یک دستگاه فکس گریگوری گرد گرفته و قدیمی داخلش بود. خشکم زد. یعنی با چه انگیزه ای اینکارو کرده بودن؟ حس پادشاه قوم آخایی رو داشتم وقتی فهمید چی داخل اسب تروا بود!

خوب که نگاه کردم متوجه شدم که قیافه ش برام آشناست، قبلا یه جایی دیده بودمش. آهان فهمیدم، زیر دست منشی مدیرکل بود. میشناختمش، اخلاق خاصی داشت. فکسهارو بایکوت میکرد و تا چندتا مشت تو سرش نمیخورد اونارو بیرون نمیداد. گاهی اوقات هم بدون اینکه فکسی برسه، سرخود شروع به کار میکرد و یک سری اشکال عجیب و غریب بیرون میداد. کسی سردرنمی آورد که این طفلی چی بهش الهام میشه و چی میخواد بگه! در مجموع بین دستگاه های فکس اداره این واسه خودش مرشدی محسوب میشد و احتمالا به مراتبی هم رسیده بود!

اون موقع نمیدونستم در برابر رفتارشون چه عکس العملی باید نشون بدم. این بود که یه تماس خشک و خالی گرفتم و گلایه کردم. اما اگه الان این اتفاق بیافته، بلایی سرشون میارم که از کارشون پشیمون بشن. دفعه دومی که این اتفاق افتاد سه سال پیش بود. یک دستگاه تی وی داشتیم که داخل سالن پذیرش روی دیوار نصب بود. یه جایی نزدیک درب ورودی. به سرم زد که واسه انجام کاری از مرکز بیرون برم، با شدت درب ورودی رو باز کردم و اونم با شدت به پایه تی وی برخورد کرد و چشمتون روز بد نبینه. طی کمتر از دو ثانیه، تلویزیونی که داشت با خوشحالی برنامه پخش میکرد، به تلی ازخرده شیشه و سیم و سیخ و اینا تبدیل شد. کلی دود هم درست شد و در یک زمینه مه گرفته و سکوتی که بر مرکز سایه افکنده بود، شاهد صحنه ای نوستالژیک بودیم. خودمو نباختم و مدعی شدم که احتمالا بلیه ای داشت بر سر مرکز ما فرود میومد و به خاطر اعمال خیری که ما اینجا انجام میدیم، این بلا از سر ما رفع شد و سر این تی وی بخت برگشته اومد! البته کسی حرفمو باور نکرد٬ بخصوص اون قسمت اعمال خیر. مهم نبود، مهم این بود در اون فضای ملتهب یه چیزی گفته باشم!

باید کاری میکردم. یه درخواست نوشتم و تقاضای یک دستگاه تی وی کردم. اما اونا زیر بار نرفتن و گفتن شما که تلویزیون دارین، یکی دیگه برای چی میخواین؟ اصولا به اونا ربطی نداشت که ما یه تی وی دیگه برای چی میخوایم! واسه همین بهشون گفتم شما ثابت کنید ما تی وی داشتیم منم درخواست خودمو پس میگیرم. هیچوقت نتونستن اینکارو بکنن، چون اون تی وی اهدایی فرمانداری بود و برچسب اموال نخورده بود. در نتیجه به درخواست ما تن در دادن!

وقتی داشتم به برند "پاناسونیک" روی کارتن نگاه میکردم، بوی خیانت به مشامم رسید. یه کاسه ای باید زیر نیم کاسه باشه که این بو رو حس کردم. تی وی رو درآوردیم و با مارک "اسنوا" مواجه شدیم. تازه تمام کانالهاش ردیف شده بود. خونم به جوش اومد. سریع تی وی رو برگردوندم توی کارتن و یه آژانس خبر کردم. بار زدیم و به مقصد اداره کل فرستادیم. به راننده هم گفتیم که کرایه رو از مقصد بگیره. داغی بهشون زدیم اسیدی. تماس گرفتن و عذرخواهی کردن که اشتباه شده. یعنی چطور ممکنه تی وی اسنوا از اتاق رئیس اداری مالی، اشتباهی بره توی کارتن و عوضش اون پاناسونیک بره و توی اتاق آقای رئیس جا خوش کنه؟ نتیجه اینکه یک دستگاه تلویزیون آکبند تحویل ما دادن.

نمیدونم دفعه سوم دیگه چرا مرتکب اشتباه مشابه شدن. اونم وقتی بود که سازمان سه دستگاه خودرو جدید به اداره کل ما داده بود. ازم خواستن که برم و یک دستگاه خودرو تحویل بگیرم. آخ که چقدر خوشحال بودم. به این فکر میکردم که بین این همه مرکز بزرگ، چی شد که قرعه به نام ما افتاد؟ من به این اعتقاد دارم که ماه برای همیشه پشت ابر نمیمونه! احتمالا به قابلیت های ما پی برده بودن و قصد داشتن بدینوسیله از ما قدردانی کنن. اما خیلی زود فهمیدم که سه تا خودرو همونجا داخل اداره کل تقسیم شد و سهم ما یک دستگاه پیکان اسقاطی اوراقی زهوار دررفته ست. عصبانی شدم و با حالت قهر برگشتم. اما خودشون خودرو پیکان رو به یه راننده دادن تا بیاره و به زور تحویلمون بده. آخه با اومدن خودروهای جدید دیگه جا برای پارک اینا نداشتن و همینجوری کنار خیابون ولو بودن.

با خشم داشتم به پیکان نگاه میکردم. حدود سیصدهزارتا کار کرده بود! میدونید یعنی چی؟ برای تقریب ذهنتون میگم، مثل این بود که تقریبا هشت بار دور کره زمین چرخیده باشه، یا فرض کنید فاصله بین کره زمین و ماه رو طی کرده باشه. اونوقت چی از یه پیکان میمونه؟ واسه خودش یه اپراتور داشت که اخلاقشو به بقیه راننده ها آموزش می داد! مثلا اگه موتور استارت کار نمیکرد، باید با یه چکش به موتور استارت ضربه میزدیم تا گیرش برطرف بشه.

با عصبانیت سوار پیکان شدم و راه اداره کل رو در پیش گرفتم. باید بهشون میفهموندم که با یه هالو طرف نیستن. اما بین راه به واقعیتی پی بردم. اینکه همه راننده ها توی جاده از این پیکان میترسن. چون چیزی برای از دست دادن نداشت. وقتی به طرف بریدگی میرفتم، کسی جرات نداشت جلوم بپیچه، چراغ که میدادم همه کنار میرفتن و خلاصه اینکه میشد باهاش پادشاهی کرد. پس دیگه چه دلیلی داشت که اونو پس بدم؟ هیچ دلیلی واقعا!

برچسب ها: آرش ، وبلاگ ، خاطرات ، یک پزشک
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.