مقر عقبه ما درست کنار توپخانه لشگر نه بدر بود. لشگری که با توبه سربازان اسیر عراقی تشکیل شده بود و بعضی هاشون واقعا از بسیجی های ما بسیجی تر بودند. با آتیش تهیه شون امان بعثی ها رو گرفته بودند. اگه اسیر دست بعثی ها می شدند اونها رو می سوزوندند.جنازه شهداشون هم غریبانه تو ایران خاک می شد.
یه روز نزدیک غروب بود که دیدم مجید لک لک کنان با همون کفش های همیشگی اش و با کلی اخم تو عقبه می چرخه.رفتم سراغش و پرسیدم اینجا چیکار می کنی؟ مگه دسته شما تو خط نیست؟
گفت چرا اما من اخراج شدم.پرسیدم چرا ؟گفت با فرمانده گروهان درگیر شدم و مجبور شدم دست روش بلند کنم.اونم منو اخراج کرد و گفت برو خودت رو به گردان معرفی کن.
انگار درگیری این دوتا با هم تمومی نداشت . یه جور غم تو چهره اش بود . گفت دارم بر می گردم تهران انگار قسمت ما اینجا نیست. آب ما با این جور برادرها تو یه جوب نمی ره.
گفتم انگشتهای دست شبیه ام نیستند. رزمنده ها هم همشون یه جور نیستند .خوب بد اخلاق و خشک هم توشون هست. شهید رجایی یه تابلو تو دفترش بود که روش نوشته بود اشتباه من رو به پای مکتبم نگذارید.حالا تو هم همه ما رو یه جور نبین..
مجید از گذشته اش برام گفت و از ژاپن رفتن و پول در آوردنش و برادر شهیدش گفت .تازه فهمیدم برادر شهید هم هست. اما گفت همه تو محل اون حسابی که رو داداشم دارند رو من ندارند به خاطر همین اومدم جبهه . داشتیم حرف می زدیم که یک هو صدای غرش توپخانه بلند شد این صدا یعنی آغاز حمله دشمن .صدای ته قبضه ها اینقدر زیاد بود که وحشت به جون آدم می انداخت .....
ادامه دارد...