هاشم دستی را کشید و با عجله از ماشین پیاده شد. در صندوق عقب را بالا داد تا پسرش حامد، جسد پتوپیچ شده امیر را از آن بیرون بکشد. قرار شد هاشم دور و بر را بپاید و حامد جسد خونی را به بالای پل حسنآباد ببرد و از آنجا به پایین پرتاب کند.
«عشق به تئاتر مرا به خانه مقتول کشاند و ترسو بودنم از من قاتل ساخت. من آدم ترسویی هستم . وقتی دچار وحشت میشوم نمیدانم باید چه کاری انجام دهم. من میخواستم بازیگر سرشناس تئاتر شوم، اما ناخواسته و در دفاع از خود، قاتل شدم.»