رفته بود بازار، پول بگذاره بانک. گرفته بودنش. اعلامیه داشت. اعلامیه رو خورده بود. خودش اینها را به ما نمیگفت. دوستاش بعد از شهادت گفتن. خیلی مَرد بود؛ خیلی مرد.
سرباز تا نشانی منزلم را شنید، سرخ شد و سیلی محکمی به گوشم زد. عرق صورتم دست درشتش را حسابی به صورتم چسباند و رها کرد. گیج شده بودم. چرا باید کتک میخوردم؟
شهید محسن وزوایی در مصاحبه مطبوعاتیاش میگوید: از عقب نشینی دشمن خیلی خوشحال شدیم و فریاد الله اکبر سر دادیم و با بیسیم به فرماندهان ارشد اطلاع دادیم که بازی دراز آزاد شد.
در دوران دفاع مقدس یک روز صبح با صدای آقای قاآنی از خواب بیدار شدم. سریع بلند شدم و روی تختم نشستم. در حالی که یک دستش بسته وبه گردن آویزان بود، با دست دیگرش یک ویلچر نزدیک تخت آورده بود.
اتوبوسی جلوی مدرسه آمده بود و قرار بود بچههای دبیرستانی را که رضایت نامه دارند به جبهه اعزام کنند. من هم که دلم میخواست بروم جبهه یواشکی رفتم ته اتوبوس زیر صندلی پنهان شدم.
فرمانده عراقی گفت: «همه چیز را فکر میکردیم الا این که رزمندگان ایرانی ریسکی به این بزرگی را انجام بدهند و پلی ابتکاری روی این رودخانه خروشان بزنند وعبور کنند.»