معرفی کتاب؛

ادبیات کهن برای کودکان در کتاب «قصه‌های جورواجور»

«قصه‌های جورواجور» با موضوع ادبیات کهن نوشته محمود پوروهاب برای بچه‌ها منتشر شد.

کتاب «قصه‌های جورواجور» با تصویرگری سیدرسول نبوی در ۲۷۲ صفحه در انتشارات کتاب جمکران به چاپ رسیده است.

در معرفی ناشر از این کتاب آمده است:

ادبیات کهن هر کشور، بخش مهمی از حافظه‌ جمعی مردم آن سرزمین است. ادبیات کهن گنجینه‌ای است از تاریخ، فرهنگ، تغییرات زبانی و دیگر مسائلی که در گذر زمان مردم هر جامعه تجربه کرده‌اند. این آثار، پلی‌ست میان نسل‌های جدید و مردمانی که در سالیان دور در همان سرزمین می‌زیسته‌اند.

بدیهی است که نمی‌توانیم از بچه‌ها انتظار داشته باشیم مفاخر ادبی فرهنگی و کتاب‌های کلاسیک ادبیات فارسی را بدون این که از آن‌ها متنی خوانده باشند بشناسند و صد البته این نیز بدیهی است که نمی‌توان انتظار داشت بچه‌ها یک‌راست به سراغ خود متن اصلی کتاب‌هایی مانند «بهارستان» یا «کلیله و دمنه» بروند.

متن‌هایی که برای خود ما هم سخت‌خوان هستند. برهمین اساس در کتاب «قصه‌های جورواجور» آقای محمود پوروهاب بهترین و مناسب‌ترین قصه‌ها را از منابع مختلف و اصیل انتخاب و در قالبی جدید با زبان و زاویه دید تازه‌تر ارائه کرده است.

اما گزینش قصه‌ها و روش کار مؤلف در این مجموعه بیشتر براساس تنوع و گوناگونی آثار نویسندگان بوده است و قصه‌ها از جهت محتوایی در سه بخش دسته‌بندی شده؛ قصه‌هایی بر مبنای آموزشی، تربیتی و اخلاقی، قصه‌هایی با درون‌مایه‌های کاملاً مذهبی و قصه‌های طنزآمیز. از نقاط قوت این اثر زبان ساده و قابل فهم آن برای کودکان است؛ به گونه‌ای که از نوشتن واژه‌های غیرقابل فهم و نامأنوس پرهیز شده است.

خواندن این کتاب به همه کودکان و نوجوانان و افراد علاقه‌مند به حوزه ادبیات توصیه می‌شود.

در برشی از کتاب از کتاب می‌خوانیم:

چند جوان جلوی یک مغازه زیر سایه نشسته بودند؛ می‌گفتند و می‌خندیدند. یک جوان قدبلند با دیدن پیرمرد گفت: «بچه‌ها! این پیرمرد قوزی را ببینید. طوری خمیده به این سو می‌آید که انگار صد کیلو بار بر پشتش دارد.»

یکی دیگر گفت: «آن قوزی که او بر پشتش دارد، کمتر از صد کیلو هم نیست.» همین که پیرمرد خواست از کنار آن‌ها رد شود، جوان قدبلند با خنده و مسخرگی گفت: «چطوری پهلوان؟!» پیرمرد ایستاد.

کمی تنش را بالا کشید. عصایش را در دست جابه‌جا کرد و با دستمالی عرق صورتش را پاک کرد. بیچاره بدجوری دست‌هایش می‌لرزید. جوان قدبلند به قوز پشتش اشاره کرد و گفت: «عمو قوزی! این کمان را چند خریده‌ای؟ بگو تا من هم یکی بخرم.» بعد او و دوستانش زدند زیر خنده. پیرمرد لبخند تلخی زد و جواب داد:...

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار