شور یک آغاز؛

هنوز امیدی برای اجابت هست

قصه دلدادگی مسافر خسته راه به روزهای خاص الهی که نزدیک می شود شور و هیجانش بیشتر و عطر بندگی در وجودش افشانه می کند.

به گزارش خبرنگار معارف باشگاه خبرنگاران؛ روزهایی که چشیدن حتی یک لحظه از آن تو را پابند و مجنون همیشگی آن می کند.
با کوله باری بسته از ندامت ها و پیاله ای لبریز از اخلاص و شانه هایی که تکیه گاهی امن را طلب می کنند. چشمش را به روزهای برگزیده خدا و پایش را به راهی باز می کن که انتهایش نسبی قریب با او دارد.
بعد از استغفار و آرزوهای بلند لیلة الرغائب، در دومین جمعه رجب حکایت هفته گذشته خود را به روایتی دیگر برای وصلتی شیرین تکرار می کند.
کسی چه می داند مسافر شبگرد، در لیلة الرغائب اش از خدا چه می خواست؟
شاید آنقدر شیرینی و عطر حضور بندگی را زیر دندانش احساس کرده که دیوانه وار نه عاشق وار و شاید نه هیچ کدام بلکه بنده وار به دنبال فرصتی دیگر برای وصلت قلبش با بیکرانه عشق می گردد.
انگار صدایی شنیده و به دنبال حرمی لبیک گویان تمام مسجدهای شهر را برای یافتن آن فرصت، فرصت دوباره شدن می گردد تا بلکه شاید در گوشه ای دنج یا در میان جمعیتی انبوه جایی برای عاشقی کردن خود بیابد.
در هر گامی که بر می دارد، چشمان بیداری را در مقابل خود می بیند که عطر نرگسش محبوبه های شب را مجنون خود کرده، به یاد روزهای احرام بسته در حج، آن روزها که انگار در هر گام کسی را در کنار خود حس می کرد. آن روزها که در میان حاجیان احرام بسته در طواف کعبه به دنبال روی بندی، خال سیاهی و صوت حجازی قرآن می گشت به دنبال آن کس که اولین و آخرین آرزویش بود.
اشک را بدرقه هر توکل و توسلش می کرد.
توسل و توکل به اینکه شاید این مسجد جایی برای او داشته باشد. به هر مسجد جامعی که می رسید صدایی را می شنید که با تکرار آن غمی بزرگ بر چهره اش و آهی جانکاه بر قلبش مهمان می شد، در ظرفیت پر شده دیگر جایی برای نشستن هم نیست.
آن مرد مسئول راست می گفت: جایی برای سوزن انداختن هم نبود، چه رسد به اینکه در این انبوه بخواهی سفره بیکران دلدادگی و سرگشتگی خود را پهن کنی.
دل شکسته سرش را به پایین می انداخت و با نیم نگاهی به آسمان لبخند خداوند را بر چهره سیاه شب می دید و درباره جست و جویش برای یافتن پناهگاهی امن ادامه پیدا می کرد.
تمام مساجد جامع شهر را گشته بود، تنها امیدش به چراغ های روشنی بود که نام مسجد "صاحب الزمان" با اضطراب و نگرانی داخل مسجد رفت و با شنیدن اینکه "دیگر جا نداریم بروید مسجدی دیگر" سرجای خود ایستاد، زانوانش سست و لرزان و گلویش بغض آلود شده بود.
دیگر به خود اجازه اینکه حتی یک قدم به جلو برود را نداد،در بیرون از مسجد، به گوشه ای از دیوار آن تکیه داد. تنها چیزی که از چشمانش عبور می کرد، جمعیتی بود که با شور خود را به مسجد می رساندند اما او از غافله عشق جا مانده بود.
ساعت به سحر نزدیک می شد.با هزاران فکر و خیال و نجوای شبانه چشمانش روی هم رفت گریه می کرد و به گناهان و کم لطفی هایش اشاره می کرد، ناامید بود و سرد و در برهوت اوهام غرق،دستان گرمی را روی شانه اش احساس کرد که می گفت: تا اذان صبح چیزی نیست، هنوز جایی برای عاشقی هست./جم
گزارش از محبوبه بابارحیم
برچسب ها: امید ، اجابت ، دلدادگی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار