فرمانده ۱۹ ساله‌ای که ۲۰ روز بعد از عروسی‌اش به شهادت رسید

صدای گریه و هق هق‌شان آمبولانس را برداشته بود یکی از مجروحین گفت نگاه کنید این شهید را دستانش حنایی است انگار خودش را برای شهادت آماده کرده بود.

صدای گلوله گوش فلک را کَر می‌کرد یکی از فرماندهان فریاد می‌زد زخمی‌ها و شهدا را به داخل آمبولانس‌ها انتقال بدهید حواستان باشد کسی جانماند.

گریه هم‌رزم شهید بالا رفت دیگر زجه می‌زد که جواب مادرت را چه بدهم دستانم خالی است من چطور برگردم، چمباتمه زده بود سرش را بالا گرفت، شهادت کجا بود سلمان تازه داماد است..

بعد از رفتن سلمان با هر بار به صدا درآمدن در مادرش از جا می‌پرید می‌گفت این حتما سلمان است دلش طاقت نیاورده، دلش برای تازه عروسش تنگ شده برگشته، آن روز از صبحش انگار کسی چنگ انداخته بود به قلبش، انگار کسی دست گذاشته بود روی گلویش نفس کشیدن برایش سخت بود، مُدام ذکر می‌گفت، صلوات می‌فرستاد.

نزدیکای غروب بود که صدای در این بار قلب مادر را از جا کَند چند نفر با لباس جبهه آمده بودند سرشان پایین بود دلش خوش بود این بار هم حتما زخمی شده چیزی نیست آمده‌اند بگویند سلمان بیمارستان است، اما این بار با دفعات قبل فرق داشت، خبر شهادت سلمان مثل صدای بمب توی روستا پیچید، اما مادرش هنوز باور نکرده بود آخه همین ۲۰ روز پیش بود که لباس دامادی را به تنش کرده بود.

اتاق نیمه‌تاریک بود، نور بی‌جانی خودش را به هر جان کَندنی بود از گوشه پنجره به روی قالی قرمز رنگ رسانده بود.

دور تا دور اتاق طاقچه‌های کوچکی بود که با پارچه‌های توری سفید آراسته شده بودند چند قاب عکس و چند جلد کتاب روی طاقچه‌ها خودنمایی می‌کرد.

وسط قالی قرمز پارچه سفیدی پهن شده بود و وسط آن با قرآن و ظرف میوه و شیرینی و یک آئینه و شمعدان قدیمی و یک بسته نُقل پُر شده بود ظاهرا سفره عقدی بود که توسط خواهران داماد چیده شده و قرار بود سفره عقد عروس و دامادی باشد که دامادش با همه داماد‌ها فرق داشت ۱۹ سال بیشتر نداشت و دل به خواسته پدر داده و سر سفره عقد با دخترعمویش نشسته بود.

دور تا دور سفره را خواهران داماد گرفته بودند و سلمان از دهانشان نمی‌افتاد، صدای خنده همان جمعیت اندک گاهی بلند و گاهی با اشاره‌های داماد در نطفه خفه می‌شد.

مبادا صدای خنده و هلهله‌تان به بیرون از خانه برود

مُدام به جمعیت چشم غُره می‌رفت که مبادا صدای خنده‌ها و هلهله‌هایشان به بیرون از خانه برود، اما مگر می‌شود خواهری در عروسی بردارش کِل نکشد و کف نزند خواهرانی که به ترتیب کنار نازدانه برادرشان ایستاده بودند و آرزویشان دامادی سلمان بود.

آقا سلمان مُدام در گوش خواهرهایش می‌گفت نکند صدای کُل کشیدنتان به گوش مادر شهیدی برسد و حسرت بخورد.

شب عروسی همه از آقا سلمان می‌خواهند که کف دستانش را حنا بگذارد، اما از عمه و خاله اصرار و از آقای داماد انکار که نکند خواهر و مادر شهیدی دست او را ببینند و دلتنگ برادر و فرزند شهیدشان شوند، اما بالاخره با اصرار مادر جگرگوشه‌اش راضی می‌شود.

چند روزی از آن عروسی پُرسروصدا می‌گذرد طوری که هیچ کس حتی اقوام نزدیک و دوستان سلمان از آن با خبر نمی‌شوند، بار دیگر شازده پسر خانواده اسماعیل‌زاده هوس رفتن به جبهه به سرش می‌زند، اما مگر چند روز از آمادنش گذشته بود مگر تازه داماد نبود؟

روز موعود در میان دست‌های خواهرانش محاصره می‌شود از دلتنگی و تنهایی پدر و اشک و غم مادر و چشم‌های نگران تازه عروسش تا شاید پای سلمان را برای رفتن سُست کنند.

با دنیایی از آرزو مَردش را راهی جبهه کرد

پرده سفید رنگ اتاق بالاخانه گاهی کنار می‌رفت و نوعروس خیره به رفتن سلمان، نرفتنش را التماس می‌کرد، اما حیا نمی‌گذاشت مانع آرزوی تازه دامادش شود، حتی نتوانست درست و حسابی از او خداحافظی کند و سهم او از سلمان همان چند روز زندگی بود و حالا باید با دنیایی از آرزو مَردش را راهی جبهه می‌کرد.

شهید

حتی توان نداشت از اتاق بیرون بزند چادرش را بکشد روی سرش، کاسه آبی بریزد پشت سرش.

خواهرانش مانند اسپند روی آتش در آستانه در التماس برادر را می‌کردند تا حداقل چند روزی بیشتر در کنار آن‌ها و تازه عروسش بماند.

چهره معصوم و زیبای سلمان با آن قد و قامت رعنا و آن ته‌ریش‌های دامادی و لباس خاکی رنگ جبهه عجیب به چشم خواهرهایش زیبا بود که گویی یوسف در آستانه در ایستاده است.

خبری از پدر و حتی مادر نبود، پدر که همان اول صبح خروس‌خوان برای فرار از دلتنگی و تنهایی خودش را در همان گوشه کنار به دور از چشم بقیه به کاری مشغول کرده بود شاید قبلش در نیمه‌های شب کلی حرف‌های پدر و پسری بینشان رد و بدل شده بود و هنگام جدا شدن پیشانی دُردانه را بوسیده و به پوتین‌هایش التماس گونه نظاره کرده که شاید از رفتن آن هم برای چند روزی پشیمانش کنند.

انگار همین دیروز بود که برای جور کردن خرج سفرش به جبهه دوچرخه اش را فروخت، چه زود این پسر بزرگ شد.

سلمان در تمام این چهار سالی که در جبهه بود شاید روی هم رفته ۲ ماه هم به مرخصی نیامده بود پدر هنوز از دیدن چهره شاه‌دامادش سیراب نشده بود، اما حالا نیامده و رخت دامادی از تن بیرون نکرده باید می‌رفت.

مادر هم همان اول صبحی آتش تنور را به راه کرده و با تشتی پُر از آب و و کیسه آردی آذوقه پسرکش را به راه کرده بود، اما حالا هنگامه بدرقه انگار اثری از او نبود.

باید خواهر باشی آن هم خواهر کوچک‌تر تا بفهمی برادری که مقابل چشمانش قد کشیدی و دستت را گرفته و تو را به مدرسه برده در راه هم برای دلگرمی‌ات کلی خوراکی خریده و هر لحظه گرمای دستانش رسوب کرده در تمام جانت همیشه مثل کوه پشت سرت بوده حالا بخواهد فرسنگ‌ها از تو فاصله بگیرد چه حس و حالی دارد.

به یکباره صدای مادر تمام رشته‌های خواهران را پنبه کرد

سلمان اندکی این پا و آن پا کرد، اصلا دلش را نداشت دل خواهرانش را بشکند، اما با چشمانش التماسشان می‌کرد که کنار بروند دیرش شده بود و حتما تا حالا مینی‌بوس رفته و او جامانده است و چه اتفاقی بهتر از این برای خواهر‌ها و حالا حتما چند روزی بیشتر می‌ماند و شاید نوعروسش پابند خانه و زندگی‌اش می‌کرد.

اما به یکباره صدای مادر تمام رشته‌های خواهران را پنبه کرد، چند قرص نان تازه همراه پنیرمحلی را داخل بقچه کوچکی بسته بود.

سلمان پسرم نان تازه پخته‌ام سهم تو را هم گذاشته‌ام نکند میانه راه گرسنه شوی، گوشه کتش را گرفت و مرتب کرد هوا هنوز سوز دارد سرمانخوری یه وقت...

آخه مادر جان خوزستان الان گرمه سرما کجا بود.

مادر بود دیگر تا کجاهایش را فکر کرده بود شاید تمام این‌ها بهانه‌ای باشد برای ثانیه‌ای بیشتر ماندن در کنار پسرک شاه‌دامادش، حالا وقتش بود تا دل سیر سلمان را نگاه کند آخر مگر مادری از دیدن فرزند رشیدش که حالا برای خودش فرمانده‌ای شده بود سیر می‌شود.

پشت و پناه خانه بود، قوت قلب مادر بود

۱۹ سال سن داشت، اما برای خانواده حکم فرزند ارشد را داشت برای همه مهربان بود خانواده و فامیل نداشت، پشت و پناه خانه بود، قوت قلب مادر بود.

هم رزمان

مادر همان طور که در حال تماشای سلمان بود روزی را به یاد آورد که ۱۹ سال پیش قُنداق سفیدش را دست او دادند و این بچه از همان اولش عجیب خواستنی بود و مادر به یاد همان روز، سلمان را سخت در آغوش فشرد و بی‌خبر از اینکه تقدیر چه خوابی برای این مادر و پسر دیده است جگرگوشه‌اش را روانه جبهه کرد.

نگاهش به رفتن سلمان خیره مانده بود از زیر قرآن ردش کرد و کاسه آبی پشت سرش ریخت و قلبش هم به یکباره فروریخت و حالا قرار دل بی‌قرارش راهی مسیری شده بود که برگشتنش فقط دست خدا بود.

مادر شهید

مادر لباس دامادیت هنوز روی جالباسی آویزان است

با صدای اذان مغرب که از گلدسته‌های مسجد روستا به گوش می‌رسید به خودش آمد چند ساعتی می‌شد با سلمان خلوت کرده بود، زمان از دستش در رفته بود این کار هر روزش بود حتما حالا همه دنبالش می‌گشتند این چند روز انگار برایش چند سال گذشته بود حسابی شکسته شده بود، خم شد و صورت مثل ماه سلمان که لبخند زنان مادرش را نگاه می‌کرد بوسید و با صدای گرفته گفت: مادر عیده نمیای؟ لباسات رو آماده کردم، خونه بدون تو نور نداره... مادر امشب بیا به خوابم دلم برای بوی تنت تنگ شده، مادر لباس دامادیت هنوز روی جالباسی آویزان است...

منبع: فارس

برچسب ها: شهید ، فرمانده ، مادر شهید
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
يوسف
۱۳:۰۲ ۰۸ مهر ۱۴۰۲
الهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم

شهدا شرمنده ايم
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۸:۰۶ ۰۸ مهر ۱۴۰۲
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک
اللهم ارزقنا شفاعه الحسین یوم الورود
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۴:۵۱ ۰۷ مهر ۱۴۰۲
روحش شاد و قرین رحمت الهی
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۲:۰۰ ۰۶ مهر ۱۴۰۲
روح شهدا شاد