پایان مأموریت فرمانده در شعله‌های آتش

عملیات کربلای پنج بود و رزمندگان گراشی پشت خط بدون مهمات در میان شعله‌های آتش رژیم بعث عراق با لبان خشکیده از عطش فریاد الله اکبر را سر داده بودند، مهدی نیساری بیسم را بر می‌دارد با لهجه گراشی تکرار می‌کند، قاسم هیچی مُنِبا، مهمات نداریم.

سال ها است که  از پایان هشت سال جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق بر علیه ایران می‌گذرد اما هنوز هم یاد و خاطرات رشادت‌های آن دلاورمردان و رزمندگان دفاع مقدس  در دل و جان مردم این سرزمین زنده است.

هنوز هم‌ بوی خون و باروت در شلمچه، معراج سربازانی که بی محابا به قلب دشمن می زدند به مشام می رسد، هنوز هم صدای فریادهای الله اکبر، یا زهرا از پشت خاکریزها و نواهای توسل و کمیل در کربلای پنج به گوش جان می رسد تا بگوید: شهیدان زنده اند و عند ربهم یرزقون هستند.

باز هم پنجشنبه دیگری از راه رسیده و میزبانی از شهدا آغاز شد، دستم را به سمت قلم می برم اما نوشتن دشوار است، قلم چگونه آن همه عظمت و رشادت را به خط کند.

جوهر کدام قلم می تواند به سان دریایی بیکران شود و از آن دلیرمردانی بگوید که در خون سرخ خود غلتیدند تا  نهال سبز انقلاب را حفظ کنند، کدام واژه برای آن غیرت های عباس‌گونه هجی شود و بگوید چه سرهایی که برای حفظ کیان ایران از تن جدا نگشت و چه تن هایی که در آتش باران دشمن نسوخت و بویش به مشام نرسید.

یک گردان عشق

در میان نام شهیدان و زندگینامه آنان جستجو می کنم، چشمانم به روایت شهدای اهل گراش در عملیات کربلای پنج می افتد، می خوانم و می خوانم.

یک به یک انقلابی و سینه شان مالامال از مهر میهن است،  همه دست از جان شسته و بی تفاوت از آن زرق و برق دنیا خط سرخ شهادت را دنبال می کردند،  به یک نام می رسم سردار قاسم بهادری نام سردار را که می بینم ابهتش، چشمانم را گرفتار می کند اما سرگذشتش عجیب تر مرا درگیر کرده، از همان سردارانی بود که عنوان سردار میدان و مردمی بودن لایقش است.

قاسم در کودکی

شهید قاسم بهادری در سال ۱۳۴۲ در خانواده ای متدین و مذهبی در شهرستان گراش دیده به جهان گشود، سال های کودکی یکی پس از دیگری طی می شد تا آن هنگام که قاسم به هفتمین سال زندگی اش رسید و راه علم آموزی را در پیش گرفت.

قاسم بهادری، کلاس سوم راهنمایی بود که جرقه های  انقلاب عظیم ایران و در هم کوبنده استعمار و استبداد زده شد، قاسم از درس و مدرسه گذشت در قامت یک بسیجی راهی جبهه های جنگ شد تا در صحنه مبارزه با باطل درس حق خواهی و وطن دوستی بخواند، دلاورمرد بود و  جوان باغیرت و جنگ آور، برای لحظه ای هم از حضور در جبهه دست بر نمی‌داشت.

فرماندهی لشکر المهدی و آغاز رشادت

بعد از مدتی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد اما هنوز هم آن شور میهن دوستی و دلدادگی در راه اسلام و انقلاب را در سر داشت و چه بسا عاشق تر از قبل در کسوت حق به مصاف باطل رفته بود.

شهید قاسم بهادری به عنوان فرمانده گردان لشکر ۳۳  المهدی (عج) انتخاب شد،  فرمانده ای که تا پای جان در انجام مسئولیتش ایستادگی کرد، فرمانده بود اما متواضع و مخلص، مردمی و محبوب، سرداری مسئولیت پذیر که تا آخرین لحظه زندگی زیر بار مسؤولیت خطیر ایستاد و با خون سرخش پایان ماموریت را امضا کرد.

 

پایان مأموریت فرمانده در شعله‌های آتش

کاروان عشاق در کربلای پنج

دو روز از شروع عملیات کربلای پنج گذشته بود، عملیاتی که به فاصله یک هفته پس از  نبود موفقیت در عملیات کربلای  ۴ طراحی شده بود، دلاورمردان گراشی از جمله شهید سردار قاسم بهادری هم در این عملیات حضور داشتند.

سختی جنگ بالا رفته بود، دشمن غاصب از هر سو می تازید گردان الفتح که بیشتر رزمندگانش از بچه های گراش بودند، از شب تا صبح مقاومت کرده بودند و حالا در وسط معرکه بدون مهمات با آن دشمنی که گلوله گلوله آتش را روانه می کرد گیر افتاده بودند، 

رزمندگان گردان الفتح اگر چه بی مهمات بودند اما متوسل به آن قادر یکتا شدند و فریادهای الله اکبر در سنگرها طنین انداز شده بود.

در جستجوی مهمات

صالح زارع، فرمانده‌ گردان الفتح از شدت خستگی و عطش لبانش کبود و خشک شده بود اما دست از مقاومت و ایستادگی برنمی داشت تا پای جان ایستاده و الگوی رزمندگان بود.

در کنار او مهدی نیساری فرمانده گردان زرهی  قرار داشت و مستأصل گشته بودند که چگونه در آن آتش باران بعثی ها مهمات را از پشت خط بیاورند.

مهدی، بی‌سیم چی را فرا خواند با بچه های عقب تماس گرفت آن سوی خط قاسم بهادری فرمانده لشکر المهدی (عج) است.

مهدی: قاسم.... قاسم‌. گِلی کِردان... شدید هم گِلی کِردان... هیچی هم مُنِبا... نِه کَرَنا و نِه چی که شِتِک اَنِسِن...  از قاسم درخواست مهمات و گلوله های آرپیجی داشت و تاکید کرد که فقط یک پاسدار و یک سرباز همراه نفربر بیایند.

رد نفربر از دور پیدا شد، محمدرضا فرزانه رو به سمت  مهدی نیساری کرد و پرسید: این نفربر ما است، مهدی پاسخ داد: نه تا مهمات را بار بزنند و برسند کلی طول می‌کشید.

اما وقتی نفربر نزدیک شد و شماره آن را خواندند فهمیدند که نفربر خودی  بوده و مهمات رسیده است.

سنگرها این بار از شدت خوشحالی فرا رسیدن مهمات باز هم فریاد الله اکبر سر دادند، قاسم بهادری بالای نفربر ایستاد و گلوله های آرپیجی را پایین انداخت، مهدی با صدای بلند فریاد می زند، نایستید حرکت کنید و بروید اما شد آنچه نباید می شد!

همه در بُهت و حیرت چشمانشان به قاسم بود و  فریادها انگار در گلو خفه شده بود گلوله تانک به سمت چپ نفربر اصابت کرد قاسم از نفربر جدا شد چند متری به هوا پرتاب شد و به درون همان نفربری که در انفجار می سوخت، افتاد.

سوختن در میان شعله‌های آتش

چشمان همشهری های قاسم خشکیده به آن نفربری که بود پیوسته منفجر می شد و درونش قاسم و دیگر همراهانش بودند.

 مهدی نیساری و محمدرضا فرزانه به سمت نفربر رفتند درمیانه حرکت مهدی مدام حضرت زهرا(س) را صدا می زد و متوسل گشته بود تا تکه ای از اجساد باقی مانده باشد و بتواند آن ها را به خانواده شان تحویل دهد، نزدیک شدند و جسد در آتش شوخته قاسم را دیدند و محمود حقیقتجو که هنوز دستش به فرمان نفربر بود، محمد خوشبخت روی صندلی توپچی نشسته بود و زنده زنده سوخته بودند.

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.